تاریخچه تشکیل جهاد سازندگی:
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷خورشیدی، فکر محرومیت زدایی از روستاییان سراسر کشور و خدمت همه جانبه به آنها از ایده هایی بود که با عنوان «طرح اعزام گروه های ۱0 نفره به مناطق محروم» و با پیشنهاد یکی از اعضای هیئت علمی دانشکده فنی دانشگاه تهران مطرح گردید. ایده ابتدایی، تشکیل نهادی دانشجویی بود که برای اداره مناطق بحرانی محروم و دور افتاده از جمله: کردستان، سیستان و بلوچستان، گنبد و ترکمن صحرا، مسجد سلیمان در خوزستان و چهارمحال و بختیاری و هدایت امور سیاسی و فرهنگی و فعالیت های انقلابی و مردمی این مناطق با استفاده از امکانات ارتش در جلسه جمعی از دانشجویان و اساتید بعضی از دانشگاه مطرح گردید. دانشگاههای اولیه عبارت بودند از: پلی تکنیک، صنعتی آریامهر، دانشگاه تهران، دانشگاه ملی و علم و صنعت ایران که مراتب با نخست وزیر وقت، مرحوم مهندس مهدی بازرگان مطرح شد. اولین نماینده این گروه دانشجویی محمدتقی امانپور انتخاب گردید که رابط این گروه دانشجویی با نخست وزیری بود» [1]
اولین گروه های اعزامی تا تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۵۷به این مناطق اعزام و به مدت ۳ ماه به فعالیت پرداختند که شامل موارد زیر می شود [2]:
- گروه اعزامی از دانشگاه پلی تکنیک به سرپرستی محسن میردامادی و علی اکبر مهر فرد به کردستان.
- گروه اعزامی از دانشگاه آریامهر به سرپرستی حسین شوریده و ابراهیم اصغرزاده، گنبد و ترکمن صحرا.
- گروه اعزامی از دانشگاه ملی به سرپرستی عبدالله سیفی پور به مسجد سلیمان
- گروه اعزامی از دانشگاه صنعتی اصفهان به سرپرستی محمود حجتی به شهرکرد.
- گروه اعزامی از دانشگاه تهران به سرپرستی جواد خیابانی به سیستان و بلوچستان .
پس از اعزام این گروه ها، لزوم ایجاد نهضت جهاد سازندگی با مشارکت دانشجویان در کشور احساس شد. این طرح در اردیبهشت ۱۳۵۸ در دانشگاه های ایران مورد نظرخواهی قرار گرفت که با موافقت دانشجویان روبرو گردید. بنابراین طرح تشکیل نهضت مدون شد و توسط شهید بهشتی به اطلاع حضرت امام خمینی رهبر انقلاب رسید. ایشان مهلتی یک ماهه را برای تشکیل این نهضت در نظر گرفتند و در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۵۸ با درک اهمیت روستاها در تأمین استقلال سیاسی و اقتصادی کشور با صدور فرمانی خواستار آن شدند تا ارگانی برای رسیدگی و رفع محرومیت روستاییان تشکیل شود و از مسئولین خواستند تا به اختصاص امکانات موجود کشور و بهره گیری از نیروهای داوطلب مردمی، سازندگی روستاها را در اولویت قرار دهند. [3] بدین گونه بود که نهاد جهاد سازندگی شکل گرفت و ستادهایی در استان ها و شهرستان های سراسر کشور تأسیس شدند. اساسنامه جهاد سازندگی در ۲۷ شهریورماه همان سال به تصویب هیئت وزیران رسید که فعالیت آن در سال های اول تأسیس ابتداء منحصر به آبادانی روستاهای محروم بود که به تدریج وظایف دیگری نیز همچون: امور فرهنگی-بهداشتی- و کمک به محرومان و در نهایت خدمت رسانی و پشتیبانی رزمندگان در جنگ ایران و عراق را عهده دار شد. همچنین در واحد برون مرزی آن، کمک به محرومان کشورهای مسلمان به وظایف جهاد اضافه گردید.
«در ابتدای تأسیس، پس از فرمان امام، آقای محمد حسین بنی اسدی از طرف دولت به سرپرستی این نهاد و نماینده دولت انتخاب شد. همچنین آقای علی اکبر ناطق نوری به نمایندگی از طرف رهبر انقلاب نیز به عنوان اولین نماینده در جهاد سازندگی منصوب گردید. بر طبق اساسنامه، مدیریت جهاد سازندگی شورایی بود و اعضای شورای عالی عبارت بودند از: نخست وزیر یا نماینده دولت، نماینده رهبر انقلاب، نماینده شورای انقلاب، شش تن از وزراء به انتخاب نخست وزیر و چهار نفر نماینده منتخب شورای هماهنگی استان ها و ده تن از علما به پیشنهاد نخست وزیر و تصویب شورای انقلاب»[4]
جهاد سازندگی تا اواخر سال ۱۳۶۲به فعالیت های تعریف شده در اساسنامه اولیه ادامه فعالیت داد؛ امّا به دلیل شرایط جنگی و لزوم افزایش فعالیت های دیگری در زمینه های مختلف این نهاد در تاریخ ۷ آذر ماه ۱۳۶۲ به وزارتخانه جهاد سازندگی تبدیل گردید.
«پس از اینکه وزارت جهاد سازندگی شکل گرفت، در سال ۱۳۶۳ وظایف جدیدی نیز به وظایف اولیه آن اضافه گردیدکه از جمله میتوان به: سرپرستی سازمان امور عشایر، صنایع دستی و روستایی، شرکت سهامی شیر، شیلات و فرش و در نهایت حرکت به سوی خودکفایی از طریق توسعه بخش کشاورزی کشور اشاره کرد.»[5]
با تأسیس وزارت جهاد کشاورزی مشاهده گردید که وظایف و مسئولیت های وزارت جهاد سازندگی با بعضی از مسئولیت ها و وظایف وزارت کشور تداخل دارد یا موازی همدیگرند، لذا در جهت رفع این مشکل مقرر گردید که دو وزارتخانه در یکدیگر ادغام گردند. در راستای این مذاکرات تصمیم قطعی گردید و پیرو آن، وزارتخانه جدیدی با نام «وزارت جهاد کشاورزی» ایجاد گردید تا مسئولیت هر دو وزارتخانه را یکجا عهده دار شود. به این ترتیب تصمیم فوق در جلسات تاریخ ششم و دهم دی ماه ۱۳۷۹ به قانون تشکیل وزارت جهاد کشاورزی در ۱۵ ماده و ۶ تبصره از تصویب مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان گذشت و دو وزارتخانه در هم ادغام گردیدند.»[6]
عملکرد جهاد سازندگی را در سه بخش زیر میتوان خلاصه کرد:
1. خدمات به روستاها و مناطق محروم کشور: ساخت و تعمیر راههای روستایی، ساخت حمام، مدرسه، درمانگاه، مسجد، غسالخانه، حفر چاه آب، لوله کشی آب آشامیدنی، ساخت بندهای خاکی، برق رسانی به روستاها، لایروبی قنوات، ارائه خدمات پزشکی و دامپزشکی، خدمات آموزشی، اصلاح و احیای مراتع، رسیدگی به امور دام و طیور، صنایع معدنی و دستی، صنایع شیمیایی و نساجی، اجرای طرح های عشایری، که این طرح ها توانست تا حدود زیادی محرومیت روستاها را تقلیل دهد.
2. خدمات مهندسی و پشتیبانی در جنگ ایران و عراق، راهسازی، تدارکات، حمل و نقل، ساخت پل های معلق، خاکریز و سنگر، حمل مهمات جنگی که آمار بعضی از فعالیت ها به شرح زیرند:
ایجاد 4 قرارگاه عملیات پشتیبانی برای حضور همه جانبه در سراسر جبهه های نبرد، احداث ۲۰۶ کیلومتر خاکریز، ۳۰ هزار سنگر مختلف، ۱۲ هزار کیلومتر راه، ۴۸۰۰ مورد پل سازی، ۳۵ مورد اسکله سازی، 30 مورد سدّ،۲۲۰ کیلومتر کانال انحراف آب و…. ساخت پل شناوری به طول ۱۴ کیلومتر در جبهه جنگ و ساخت پل بعثت بر روی اروند به طول ۹۰۰ متر.
3. خدمات خارج از کشور: خدمت به محرومان کشورهای مسلمان در آفریقا: (تانزانیا، سیرالئون، غنا ولبنان) که در این کشورها و در جهت کمک به اجرای طرح های کشت آبی و دیم، تهیه و توزیع ادوات صیادی، آموزش روستائیان وکشاورزان، خدمات درمانی و آموزشی، ایجاد فروشگاه های عرضه محصولات کشاورزی و… منجر گردید.
تلفات نیروهای جهاد در جنگ:
بر اساس آمار اعلام شده، تعداد ۲۵۰۰ تا ۳۳۰۰ نفر از جهادگران در جنگ شهید شدند و حدود3900 نفرمعلول و جانباز شدندکه البته آمار دقیق شهداء، معلولین، مفقودین، اسراء و… احتیاج به پژوهش و کاوش بیشتری دارد».[7]
تاریخچه تشکیل جهاد سازندگی شهرستان نجف آباد:
همانطور که توضیح داده شد، پس از پیروزی انقلاب اسلامی بنا به فرمان رهبر انقلاب آیت الله خمینی(ره) در ۲۷ خرداد ۱۳۵۸، به منظور انجام اقدامات وسیع و سریع برای رفع محرومیت از روستاهای کشور، نهادی به نام جهاد سازندگی تأسیس شد. پس از این فرمان هسته اولیه جهاد سازندگی شهرستان نجف آباد به همت شهیدان: احمد حجتی، حسین پارسا ، محمدرضا عرشی و… در دبیرستان پهلوی آن زمان پایه ریزی گردید و ستادی جهت انجام فعالیت های عمومی عام المنفعه نظیر (راهسازی، ساخت مدارس، مساجد و…) در جهت خدمت رسانی به مناطق محروم تشکیل گردید. همزمان، جهاد نجف آباد به ارائه خدمات در چهارچوب وظایف و مأموریت های محوله خود از جمله: کشاورزی و دامپروری نیز مشغول گردید.
این نهاد با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران علاوه بر رسالتی که به عهده داشت به آبادانی و ارتقاء سطح زندگی مردم در مناطق محروم و روستایی با بسیج نیروهای داوطلب مردمی وظیفه خطیر و مهم پشتیبانی از جنگ (ساخت سنگر، راه، کانال، آبراه و…) به منظور کمک به نیروهای مسلح اعم از سپاه و ارتش و بسیج را عهده دار شد. و در تمام دوران جنگ با حضور جدّی و فعال و فراگیر خود در جبهه های نبرد در یگان های مختلف به ویژه در قالب لشکر ۸ نجف اشرف و جهاد کشاورزی، خط شکن فاتح و سنگرسازان بی سنگر بود و با تقدیم شهدای بزرگوار و از خودگذشته ای درخشش بی نظیری داشت که در میان شهرهای ایران مثال زدنی گردید، به طوری که با اعزام ۷۵۰۰ نفر به سوی جبهه های نبرد و اهداء ۲۲۰ شهید و ۸۵۰ نفر جانباز ایمان و وطن پرستی خود را به اثبات رساندند.[8]
توضیح: به منظور پشتیبانی از رزمندگان برای آزادی خرمشهر جهاد سازندگی اصفهان قرارگاه های قدس، نصر، فتح و واحد مهندسی رزمی جهاد سازندگی را تشکیل دادند تا نسبت به ایجاد خاکریز، پل شناور، ساخت استحکامات دفاعی، احداث جاده و فراهم کردن مسیر رساندن آب آشامیدنی، یخ و مواد غذایی و سایر تجهیزات به عنوان یکی از فرماندهان این جبهه میتوان از شهید احمد حجتی نام برد.[9]
فصل اول:
شروع رفتن به اردوی جهاد سازندگی نجف آباد(تابستان ( 1358):
عصر روزی در خردادماه سال بعد از پیروزی انقلاب (۱۳۵۸) به اتفاق یکی از خویشان (آقای اسدالله طبیبی، دبیر ریاضیات) در نزدیکی منزل ایشان با هم در حال گفتگو بودیم که آقای احمد حجتی سوار بر یک موتور ایژ روسی از روبروی ما رد شد و پس از گذشت حدود یکصد متر برگشت، جلوی ما ایستاد و از موتور پیاده شد، موتور خود را خاموش کرد و نزد ما آمد. پس از دیدار و سلام و علیکی که ناشی از شناخت همدیگر و قرابت سببی که با هم داشتیم گفتگوها شروع شد. او با آقای طبیبی هم سن و سال بود؛ امّا از من سه سال بزرگتر، آن دو با هم در سپاه دانش خدمت کرده بودند واکنون هر دو در استخدام آموزش و پرورش بودند. آقای احمد حجتی آموزگار روستاهای عربستان (دهق و علویجه) در منطقه غرب نجف آباد و آقای طبیبی در روستاهای شرق نجف آباد مشغول کار بودند. من هم آن روز بخشی از خدمت نظام وظیفه خود را در ارتش گذرانده و با درجه ستوان دومی در شهر دورود و در هنرستان صنعتی کارخانه سیمان مابقی خدمت خود را سپری میکردم. اکنون که تابستان بود و تا اول مهرماه که هنرجویان به کلاس و درس برمیگشتند میتوانستم آزاد باشم.
پس از ختم گفتگو و احوال پرسی آقای حجتی از ما دو نفر خواست که با توجه به اطلاعات و حرفه پدری هر دومان که بنّا بودند برای خدمت به روستاییان وارد جهاد سازندگی شویم. ما دو نفر از جهاد سازندگی و چگونگی فعالیت در آن اطلاعات کمی داشتیم، امّا آقای حجتی خیلی خوب برایمان تمام آنچه را که باید بدانیم تعریف کرد و اضافه نمود که اکنون مسئول جهاد سازندگی شهرستان نجف آباد است و دو سه نفر از دیگر رفقا در دبیرستان پهلوی آن زمان درستاد جهاد مستقر شده و اکنون یکی دو اردوی دانش آموزی برای خدمت به روستائیان تدارک دیده و اعزام کرده اند. یکی از این اردوها برای خدمت رسانی به روستاهای عربستان (اشن، گلدره و…) و دیگری اردویی از دانش آموزان دختر به روستاهای قلعه حوض و غیره برای دروی گندم و جو و کمک به روستاییان اعزام کرده است .
پس از مشورت مقرر گردید که ما دو نفر از فردا صبح در دبیرستان حاضر شده و به اردوی جهاد که اکنون در روستای اشن مستقر شده بود بپیوندیم و به همراه دانش آموزان به کارهای عمرانی بپردازیم.
صبح روز بعد، من و آقای طبیبی به اتفاق، لوازم کار و لباس کار و غیره را برداشته به دبیرستان رفتیم. آقای حجتی و دو سه نفر از همسالانمان که در ستاد جهاد فعالیت خود را آغاز کرده بودند همچون آقای علی ایمانیان و آقای حسین پارسا نیز حضور داشتند. همزمان دانش آموز اسماعیل حجتی و حسین مهدیه نیز وارد شدند آنها را قبلاً به هنرستان شریعتی (کشاورزی آن زمان) رفته بودند و از آن هنرستان یک دستگاه جیپ آهو به اضافه یک دستگاه تراکتور و تریلر آن و مقادیری لوازم بنایی گرفته و آماده رفتن به منطقه عربستان بودند که ما را هم با آنها اعزام کردند. آقای حسین مهدیه راننده جیپ و آقای اسماعیل حجتی که دانش آموز دبیرستانی و فردی فوق العاده کوشا و زحمتکش بود و تخصصی فوق العاده در کار استفاده از تراکتور داشت همراه ما شدند. از آقای احمد حجتی سراغ محل و غذای مورد نیاز گرفته شد ایشان گفتند مسئول اردو آقای مهندس رضا سروش و به آن روستا رفته اند به اتفاق حدود ۱۰-15 نفر دانش آموز در مدرسه راهنمایی آنجا اسکان گرفته اند. امّا باید مقداری خوراکی تهیه کنید و با خود ببرید. البته فعلاً پولی هم در کار نیست. به اتفاق دوستان به مغازه حاج یداله اسماعیلی رفتیم و تعداد 2 گونی آرد، دو حلب بزرگ روغن نباتی، مقداری قند و چای و مایحتاج دیگر را از ایشان خریداری کرده و با توجه به سوابق و آشنایی که داشتیم وجه آن را به نسیه گذاشتیم. همچنین به بنگاه میوه رفته مقداری سیب و پیاز و گوجه و… خریداری و همه را در عقب جیب قرار داده عازم شدیم. آقای اسماعیل حجتی نیز خود با تراکتور و لوازم بنائی به سوی اشن حرکت کرد. در آن روزها مردم انقلابی همه اخبار را می شنیدند و در جریان همه امور بودند؛ لذا وقتی به مغازه حاج ید اله اسماعیلی رفتیم و قضیه را تعریف کردیم ایشان بدون معطلی گفتند دکان مال خودتان است و برای جهاد سازندگی، هرچه میخواهید ببرید.
پس از حرکت به سمت اشن ساعت ۱۱ صبح بود که به آنجا رسیدیم. دانش آموزان که تازه یک روز بود به آنجا رفته بودند در حال تمیز کردن مدرسه و آماده سازی کلاس ها برای استراحت شب بودند، آقای حسین غیور که ما او را مرتضی خطاب میکردیم و از دوستان و هم سن و سال هایمان بودند و گویا مدیر یا دبیر آن مدرسه بودند و آقای ابطحی که ایشان را کمتر می شناختیم و با آقای حسین غیور همکار بودند و همسرانشان چهار نفر اداره کننده مدرسه بودند در آنجا حضور داشتند. در این اثنا صدای گوش خراش تراکتور که با سه چرخ در حال حرکت بود به مدرسه رسید. آقای اسماعیل حجتی راننده را دیدیم و علت را جویا شدیم، جواب دادند که چرخ جلو پنچر شد، چون وسیله همراه نداشتم آن را باز کرده و با سه چرخ مسیر را طی کردم که موجب تعجب همگان گردید. وسایل و لوازم بنایی و خوراکی را از تراکتور و جیپ در مدرسه تخلیه کردیم. اتاقی برای آشپزی و اتاقی برای لوازم بنایی و دو کلاس را نیز برای استراحت و جلسات در نظر گرفتیم.
پس از صرف ناهار مختصری که تهیه شده بود و آقای مهندس رضا سروش تدارک آن را دیده بود، جلسه ای با حدود ۱۷-18 نفر تشکیل دادیم. آقای سروش پس از تشریح فعالیت ها و تقسیم مسئولیت ها از من و آقای طیبی خواستند که از فردا صبح به اتفاق ۱۰ نفر دانش آموز فعال عمرانی اردو، کار خود را شروع کنیم. اقداماتی که در نظر گرفته شده بودند عبارت بودند از: 1- ساخت چند دهنه پل بر روی جوی های جاری در کوچه ها، 2- بازسازی دیواره جوی اصلی آبادی با سنگ و سیمان به طول حدود ۱۰۰۰ متر، ۳- ساخت اطاقی تحت عنوان غسالخانه در مجاورت قبرستان آبادی برای شستشوی اموات، ۴- تعمیر حمام زنانه روستا که به علت تخریب و ریزش پوشش دیوارها و بعضی خرابی های دیگر تعطیل شده بود و یک سری کارهای دیگر از این قبیل که اکنون در نظرم نیست.
با مشخص شدن وظایف هرکس، از فردای آن روز کار سازندگی شروع گردید. مصالح مورد نیاز توسط آقای علی ایمانیان و دیگران از نجف آباد فرستاده میشد. ابتداء روستاییان با ما همکاری نمی کردند و اعتقاد داشتند که ما مزد می گیریم، امّا وقتی متوجه شدند که کار در جهاد سازندگی داوطلبانه و اختیاری است بعضاً همکاری با ما را شروع کردند. بیش از یک ماه این فعالیت ها ادامه داشت و مورد تقدیر و ستایش روستاییان قرار گرفت. چنانکه کم کم ما را به چشم دیگری می نگریستند. گاهی به خانه های خود دعوتمان می کردند یا نان و لبنیات برای افراد اردو به مدرسه می آوردند، زنان روستا آردها را از ما می گرفتند به پخت نان اقدام می کردند و…
آقای احمد حجتی دو روز در میان افرادی را با لوازم کار و مصالح مورد نیاز از نجف آباد می فرستادند. یک بار نیز در طول این مدت به اتفاق دو سه نفر دیگر که خود را مسئول و در اداره ها جا کرده بودند و به ما آقایی می فروختند و بعداً نیز بعضاً از سیستم رفتند یا حذف شدند یا پست های بالا گرفتند هم سری به ما بدبخت بیچاره های کارگر می زدند. قبلاً گفته ام باز هم مینویسم اردوی ما حدود ۱5 نفر دانش آموز دبیرستانی به اضافه آقای مهندس رضا سروش، من، آقای طیبی، آقای حسنعلی سمندری دانشجوی دوره داروسازی، آقای سعید سمندری دکتر روان شناس فعلی، علی نادعلی دبیر ردانشناسی ، بهروز امامی دانشجو، اسماعیل حجتی دانش آموز و عده دیگری بودیم که همگی مدارک بالاتر از دیپلم داشتند. شمه ای از آنچه یادم هست به این شرح است:
- شهید احمدحجتی فرزند مرتضی متولد 1331 ، نجف آباد، معلم در روستاهای عربستان(علویجه و دهق). او از بنیان گذاران جهاد سازندگی نجف آباد بود. در سال 59 به استان چهار محال و بختیاری رفت و دامنه کار و فعالیت خود را در روستاهای آنجا گسترش داد. در اواخر شهریور و شروع جنگ به جبهه خرمشهررفت، و در آنجا فعالیت خود را آغاز کرد. پس از سقوط خرمشهر به مدافعان جهاد اصفهان مستقر در آبادان پیوست. در سال 60 در عملیات مختلف نقش مهمی را ایفاءکرد. در نهایت مسئولیت تدارکات و پشتیبانی مهندسی سپاه دوم سیدالشهداء را عهده دار شد و در عین حال عضویت شورای جهاد سازندگی را نیز دارا بود. سرانجام بهمراه ، احمد معین و عبدالحسین رجائی دو جهادگر دیگر جهت بررسی منطقه عملیاتی خطوط مقدم جبهه خرمشهر و شناسائی و ایجاد جاده برای انتقال تدارکات و حمل مجروهین برای عملیات آزاد سازی خرمشهر به آنجا رفته بودند که در دام نیروهای عراق گرفتار شدند. مدت چهل روز گذشت تا با حمله رزمندگان و آزاد شده خرمشهر رزمنده ای حلقه فیلمی را در یکی از سنگر های فتح شده دشمن پیدا کرده که پس از چاپ، عکسهایی از گرفتاری سه نفرفوق الذکر در چنگال عراقی ها نشان میداد. آن از خدا بی خبران جنایتکار این سه رزمنده را محاصره کرده و به وضع فجیعی آنها را تیر باران کرده بودند، و اجساد سوراخ سوراخ شده آنها را سوار بروانت کرده در معرض دید نیروهای خود قرار داده و عکس ها گرفته بودند. این عکس ها غوغائی برپا کرد. دیدن آنها برای هربیننده ای غم انگیز و ملال آور بود که خوی درندگی آنها را نشان می داد. زمان بدام افتادن آنها را اردی بهشت سال 61 و کمی قبل از آزاد سازی خرمشر گفته اند. بدینگونه بود که این سه نفر باین سرنوشت دچار شده و به خیل شهدای گرانقدر میهن عزیز پیوستند. از خانواده شهید احمد سه برادر و یک شوهر خوار و یک پسر از برادرش نیز یکی بعد از دیگری به شهادت رسیدند و به سلک سربداران پیوستند.[10]
- علی ایمانیان: عموماً کار تدارکات ساختمانی را عهده دار بودند و مصالح و لوازم را به اردو می رساندند. فردی دوست داشتنی، خنده رو و بی ریا و زحمتکش، او سالهای بعد همین کار را در جبهه های جنگ عهده دار بود سپس در سال61 در عملیات فتح المبین به خیل شهدا پیوست، گویا جسدش نیز یافت نشد.
- حسینعلی سمندری دانشجوی رشته داروسازی در دانشگاه اصفهان، بچه کشاورزی فعال و قدرتمند که هر کار سنگین و سختی را که دیگران از عهده انجام آن بر نمی آمدند پذیرا بود. بدون تردید او یک از سردان مخلص و فداکار و رزمنده ای پرکار و جهادگری مخلص و از جان گذشته بود که من کمتر کسی را به مانند او دیدم. فراموش نمی کنم که وقتی به کار بنّایی می آمد، این جمله را تکرار می کرد که من: « هیار[11]هستم به معنی وسیع کلمه» یعنی هر کاری که داشته باشید آماده ام و واقعاً هم فعال و زحمتکش بود. وقتی روبروی کسی قرار می گرفت بلند حرف میزد، چشم هایش را نیز می بست. در سال های بعد به جبهه ها شتافت به فیض شهادت رسید و سربدار شد.
- علی نادعلی، بعداً لیسانس روانشناسی از دانشگاه اصفهان گرفت و چند سال بعد از آن (از ۶۵ به بعد) مربی پرورشی در هنرستان شریعتی بود، در نوروز سال(61) به جبهه رفت و کمتر از ۱۰ روز بعد بر اثر سقوط آهن از روی ناخن لودر به گردن برافراخته اش شهید و به خیل سربداران پیوست.رزمنده ای دلاور و جهادگری مخلص و از جان و مال دنیا بی نیاز بود.
- آقای اسماعیل حجتی تراکتورچی فعال و بیقرار، جهادگری بی باک وآماده هرنوعی فداکاری بود. فوق العاده ساده و مهربان و پرتلاش بود و با توجه به سن و سال کم فردی دلدار و عاشق خدمت به روستائیان بود. او آماده هرگونه فعالیت و دستور بود، مدت ۳ ماه در کنار من بود، متأسفانه سال بعد که در اردوی دیگری در اردل و قلعه درویش چهارمحال به کار عمرانی پرداختم او را در کنار نداشتم، موقعی سراغش را گرفتم که وجودش سخت مورد احتیاج بود، یکی از جهادگران گفت که: او به مشهد رفته و به همراه بردرش عباس حجتی که دانشجوی رشته پزشکی بود در آنجا ادامه تحصیل می داد، سپس توسط مجاهدین خلق یا یکی دیگر از گروههای دیگر اغفال شده. بدون اینکه اطلاع دیگری از او داشته باشیم، بر اثر شنیده ها محاکمه و اعدام شده. و برادرش عباس نیز که به مجاهدین خلق پیوسته بود در یک درگیری کشته شد.
- حسین پارسا از جمله جهادگران بود که او را می شناختم و سلام و علیکی با هم داشتیم غیر از آن ارتباطی با او نداشتم او از همکاران نزدیک آقای احمد حجتی بود. او نیز در سال های بعد در میان جهادگران در جبهه فیاضیه در موقع فتح خرمشهر در سلک سربداران قرار گرفت و به خیل شهدای عزیز پیوست.
- سعید سمندری در آنزمان دانشجوی زیست شناسی بود که در اردو حضور داشت او هم در کار عمرانی در حدّ توان خود همکاری میکرد. سال ها بعد با خبر شدم که در خارج از ایران (گویا کشور برزیل) از طرف حکومت به مأموریت رفته و از این فرصت استفاده کرده در رشته پزشکی تحصیل و اکنون با تخصص روانشناسی در کار پزشکی فعال است.
- آقای ابطحی که از دبیران یا رئیس مدرسه اشن بودند. کم و بیش با جهاد همکاری می کردند او را کمتر می شناختم نقل شد که بعداً در جبهه ها به سربداران ملحق گردیدند.
- حسین غیور سال بعد به جبهه ها رفت و در تدارکات و پشتیبانی رزمندگان در جبهه خرمشهر و همکار و مددکار آقای حجتی بود. او را از قبل می شناختم و با هم دوست بودیم. قبل از انقلاب بواسطه فعالیت های سیاسی در دانشسرای اصفهان مدتی دستگیر شد و زمانی شنیدم که او نیز بعنوان جهادگر در جبهه خرمشهر فعال بود و در سال61 دررقابیه به فیض شهادت نائل شد و نام خود را در میان سربداران به ثبت رسانده است.
10-آقای اسدالله طیبی لیسانس ریاضیات و از دبیران متعهد و کار آمدآموزش و پرورش خدمت خود را تماماً در سنگر آموزش و پرورش گذراند و اکنون جزء بازنشستگان این وزارتخانه اند ضمن این که در دوران جنگ هم در جبهه ها فعالیت داشتند.
11. مهندس رضا سروش از کارمندان اداره کشاورزی نجف آباد و خدمت خود را در آنجا به پایان رساند.
12. بعد از اتمام کار ما در اشن، شنیدم که افرادی چون: رجبعلی شریفی که بعد ها در جهاد سازندگی استخدام شدند و تا پایان کار در آنجا حضور داشتند. حسین پزشکی، مدتی در جهاد فعال بود سپس به اداره گاز رفت و تا پایان خدمت در آنجا حضور داشت.
13. افرادی که از اردو دیدن می کردند عبارت بودند از:
الف. احمدرضا بهمن پور که زمانی فرماندار نجف آباد شدند، سپس به جهاد سازندگی در تهران رفتند و زمانی نیز مسئول جهاد نصر بودند. ب- محمد رضا عبدالله اوایل انقلاب معاون آموزش و پرورش بودند. پس از مدت چند سال در هنرستان شریعتی دبیر فنی و مسئول کارگاه مکانیک در زمانی که من مسئول هنرستان بودم شدند، سپس ریاست آموزش و پرورش، فرماندار و اکنون بازنشسته هستند. ج -آقای حسین مهدیه ایشان نیز مدتی در جبهه ها و سپاه پاسداران خدمت و مدتی نیز رئیس آموزش و پرورش بودند و اکنون دوران بازنشستگی خود را سپری می کنند.
پس از انجام کارهای عمرانی پیش بینی شده در روستای اشن که تا اواخر تیر ماه ادامه داشت پایان یافت و مقرر شد اردو مکان خود را به روستای گلدره که فاصله چندانی با اشن نداشت منتقل کند. لذا در یکی از روزها لوازم خود را جمع کرده با تراکتور به روستای گلدره رفتیم ۲ تا ۳ چادر در کنار محل آفتابی شدن قنات روستا برافراشتیم، این قنات در غرب روستا و مشرف به آبادی بود. کل افراد مانده در اردو به زحمت به ۱6 نفر می رسیدند. ماه رمضان هم بود. روزها از صبح تا ساعت2 بعداز ظهر کار می کردیم سپس بقیه روز را در چادرها استراحت می کردیم. مطالعه،گفتگو و شنیدن رادیو باعث سرگرمی روزه داران بود. پس از آن افطار و نماز و بعداً به مسجد می رفتیم. در مراسمی که روستاییان داشتند شرکت می کردیم. در این مرحله یکی دیگر از جهادگران (مرحوم استاد ابراهیم پیرمرادیان بنای جهاد) بودند که به ما پیوسته بودند. ایشان قبل از ورود به شغل بنایی مدتی را در حوزه علمیه گذرانده بودند؛ لذا اطلاعاتی در زمینه امور دینی و فقه و صوم صلاة داشتند. از آقای سعید سمندری که فرزند روحانی معروف آقای مهدی سمندری بود می خواست که هر شب بر منبر رفته و با گفتن چند مسئله و خواندن روضه ای هم روستاییان را ارشاد و هم بچه های اردو از آن استفاده ببرند؛ امّا آقای سمندری می گفت که من مسئله بلدم و مشکلی ندارم امّا روضه بلد نیستم تا اینکه یادم هست که آقای پیرمرادی می گفت سعید من هر روز یک روضه به شما آموزش می دهم و شما هم آن روضه را شب روی منبر بخوان مدتی به این نحو بود که روحانی هم برای مسجد تدارک دیده شد. آقای سمندری قبول کرد به شرطی که اهالی اردو شرکت کنند و نزاکت هم رعایت شود و این کار چند شب ادامه داشت. پس از ختم مراسم بیرون از مسجدچند درخت توت بود که شکمی از عزا در می آوردیم.
مأموریت ما در روستای گلدره: در این روستا حمام بتونی خوبی قبل از انقلاب ساخته شده بود امّا به اتمام نرسیده و آب مورد نیاز برای آن تهیه نشده بود، لذا روستاییان به اتفاق دو نفر برادر که از کدخدازادگان و افراد مورد وثوق روستاییان به اسامی( ؟؟ )که از افراد متمول هم بودند خواستند که با کشیدن لوله آبی از قنات آنها به حمام اقدام کنیم. مسیر حمام تا آفتابی شدن قنات چیزی کمتر از یک کیلومتر بود و مسیری کوهستانی با سنگ ها ورق ورق «اردوال»[12])را در مسیر قرار داده بود که حفر کانال را مشکل می کرد و برای لوله گذاری ناچار بودیم که سنگ ها را بشکنیم و کانالی باز کنیم. این کار باید به مدد کمپرسور انجام شود، از جهاد درخواست یک دستگاه کمپرسور کردیم، درخواست توسط مسئول اردو به نجف آباد داده شد. لوله مورد نیاز فرستاده شد و منتظر ورود کمپرسور بودیم که اعلام شد امروز فردا کمپرسور می رسد. بعدازظهر فردای همان روز یکی از اهالی روستا با موتورسیکلت نزد ما آمد و گفت یک دستگاه کمپرسور بزرگ توسط کامیونی به بالای روستا آورده شد و آن را از کامیون تخلیه کردند و رفتند. اپراتور کمپرس در آنجاست و از من خواست که به شما اطلاع دهم، لذا سریعاً به محل پیاده شدن کمپرسور رفتیم. پیرمردی در آنجا حضور داشت گفتیم چرا کمپرسور را به کنار حمام نیاوردید گفت راننده کوتاهی کرد و گفت من تا همین جا بیشتر پیش نمی آیم و کمپرسور را پیاده کرد. کار آوردن کمپرسور به محلی که خیلی پایین تر از آنجا و جاده های تپه ماهور بود خیلی سخت به نظر می رسید. از طرفی کمپرسور هم از نوع روسی و خیلی بزرگ بود و جابجایی آن با وزن و جثه بزرگش کار مشکلی بود، لذا پس از شور و مشورت تصمیم گرفتیم که کمپرسور را به تراکتور بکسل کنیم و با احتیاط کامل در محل سرازیری به نزدیکی محلی که مورد نیاز بود ببریم. آقای اسماعیل حجتی تراکتورچی بی باک به ما گفت اصلاً نگران نباشید بردن این کمپرسور برای من مثل آب خوردنه، شور جوانی و بی باکی او که کم تجربگی را به همراه داشت مرا نگران می کرد، امّا به هر صورت راضی شدیم و کمپرسور را به پشت تراکتور بستیم. همه خوشحال بودند که کار خاتمه یافته امّا من از جاده سرازیر و ناهموار که بیم چپ شدن تراکتور و کمپرسور و حوادث دیگر می رفت نگران بودم. تراکتور توسط اسماعیل در میان شادی و غرور بچه ها حرکت کرد، امّا طولی نکشید که کمپرسور سنگین تر از تراکتور در مسیری شیبدار و ناهموار فشار زیادی را به تراکتور وارد کرد و آن را با خود در سرازیری به سرعت به پایین برد و حجتی هم نمی دانست چه کند، نهایتاً به او تشر زدیم که تراکتور را آزاد بگذار و او با متانت تمام فرمان را کنترل کرد تا اینکه کمپرسور تراکتور را به انتهای سرازیری برد و سپس هر دو ایستادند خطر رفع شد. نفس راحتی کشیدیم امّا باید کمپرسور را دوباره به میانه راه برگردانیم، باز حجتی از پای ننشست و گفت بالا آوردنش آسونه نترسید. به سختی تاکتور وکمپرسور را سر و ته کرده و به بالا برد و در محلی که لازم بود مستقر کرد. همگی از خطری که رفع شده بود خوشحال بودیم. کمپرسورچی پیر هم از همان لحظات اول داد و فریاد می کرد که این کار خطرناکه نمی شود این کمپرسور را در این سرازیری انداخت ولی گوش شنوایی نبود. بالاخره او هم آرام گرفت. کمپرسورچی پیر پس از سرویس آن و روشن کردن موتور دو شیلنگ و پیکور به آن متصل نمود و گفت الان وقت کندن کانال است. بچه ها یکی پس از دیگری مشغول حفر کانال شدند امّا نتیجه نهایی به دست نیامد فقط خدا بود که ما را پشتیبانی می کرد. پیکور زدن کار ساده ای نبود و هر کسی چند دقیقه با پیکور کار کند می داند که چه ضرباتی بر دست ها و بازو و غیره وارد می شود و آدمی که کار کرده نباشد را به زودی از کار می اندازد. هر یک از بچه ها ۲ تا ۳ دقیقه پیکور می زدند و آن را رها می کردند. آن روز به این منوال گذشت امّا نگران بودیم که از عهده کندن این سنگ های سخت و مسیر طولانی که باید عمیق هم می شد تا در زمستان لوله یخ نزند کار سختی بود. شب تا صبح در فکر بودیم فردا صبح با بچه ها صحبت کردیم و قرار شد که هر کس۵ دقیقه پیکور بزند و بعد استراحت کند و دیگری عهده دار کار شود. کار را شروع کردیم؛ امّا به خواست خداوند مدت زیادی طول نکشید که ناگاه دو سه نفر موتورسوار نزد ما آمدند و یک نگاهی به ماها انداختند و طرز کار ما را دیدند. نگاهی مانند نگاه عالم اندر سفیه، سپس گفتند رئیس شما کیست معرفی شدیم گفتند می شود که این کمپرسور را یک هفته به ما امانت بدهید تا پیشکار قناتمان را بکنیم، ما اهل روستای تندران هستیم و شدیداً به این کمپرسور نیاز داریم و هر کاری که بگویید می کنیم. گفتیم می بینید ما الان مشغول حفر این کانال هستیم، گفتند ما کوه بُر و معدنچی هستیم و کارمان پیکورزنی است این کانال را برای شما حفر می کنیم و شما در ازای آن یک هفته کمپرسور را به ما بدهید. گفتیم ما باید از با جهاد صحبت کنیم، ضمناً این کمپرسور مال اداره راه است. خلاصه گفتیم حالا شما بیایید کمی به ما کمک کنید، که این مردان خدا خوشحال شدند و فوراً موتورهای خود را در کنار پاک کرده بیلر سوئیت پوشیدند دستکش به دست کردند و پیکورها را از بچه ها گرفتند و شروع به کار کردند که باعث خوشحالی ما شد، این کار حالا یادم نیست دو سه روز یا بیشتر ادامه داشت و آنها کار حفر کانال را به اتمام رساندند، من هم از جهاد خواستم که موافقت کنند این افراد کمپرسور را به مدت یک هفته ببرند که این کار هم با موفقیت به پایان رسید.
غیر از حفر این کانال و اتصال لوله و رساندن آب به حمام چند کار دیگر از جمله دو سه پل و غیره نیز ساخته شد و ماه شهریور فرا رسید و من باید لاجرم به درود برمی گشتم، دو نفر از کدخدازادگان آبادی که قبلاً وصف آنها رفت، یک روز به چادر ما آمدند و از جهاد گران دعوت کردند که افطار به منزل آنها برویم، من و یکی دو نفر از رفقا که آنجا بودیم موافقت کردیم و مقرر شد که فردا شب به منزلشان برویم آنها خداحافظی کردند و رفتند. هنگام شب پس از صرف افطاری بچه ها را جمع کردیم و گفتیم بچه ها فردا شب مهمان دو نفر از افراد روستا هستیم خودتان را آماده کنید، انتظار داشتیم خوشحال شوند امّا در بین آنها پچ پچ افتاده بود، گفتیم چه خبره قضیه چی هست؟ که کم کم صداشان درآمد که ما نمی آییم، آنها کدخدا هستند و طاغوتی و معلوم نیست شامی که به ما می دهند حلال باشد یا حرام، متعجب و ناراحت از برداشت ها و گفته ها و اعتقادات آن روز، و مطالبی که آنروزها بعضا القاء می شد ما را متعجب کرد و همه در یک دوراهی گیر کرده بودیم که چه کنیم. خلاصه با هزار التماس آنها را راضی کردیم و گفتیم که آنها آدم های خوبی هستند و این مسائلی که شما در نظردارید در مورد آنها صدق نمی کند. بالاخره فردا شب آنها با اکراه و اجبار به خانه میزبان ها آمدند. سفره ای به غایت رنگین که من کمتر دیده بودم آن هم در یک روستا، برای بچه ها انداختند و پذیرایی شایانی کردند با هزار عزت و احترام، چون می دیدند که مشتی دانش آموز بدون مزد و مواجب در ماه رمضان چنین کار و فعالیت می کنند و هیچ چشم داشتی هم ندارند برایشان فوق العاده تعجب آور بود..
یک واقعه دیگر هم از آقای نادعلی شهید بزرگوار نقل میکنم که در این اردو اتفاق افتاد. یک نفر از بچه ها مسئول تهیه سحری برای افراد اردو بود که نام او را نمی دانم و از سرنوشتش هم بیخبرم، او بنا بود که سحری تهیه کند و هم افراد را به موقع از خواب بیدار کند. امّا یکی از شب ها وقتی ما را از خواب بیدار کرد که صدای اذان از مسجد آبادی به گوشمان می رسید، لذا همگی بدون خوردن سحری روزه گرفتیم، امّا آن فردی که نامش را نمی دانم عذرخواهی کرد، در عوض آقای نادعلی پیشگام شد که از امشب او مسئولیت بیدار کردن بچه ها و تهیه سحری را عهده دار شود، همه قبول کردند و مقرر شد که آقای نادعلی از فردا شروع به کار کند. با کمال ناباوری فردا شب را پس از ختم مسجد به چادرها آمدیم. آقای نادعلی گفت برایتان دقیقاً یادم نیست امّا مثل اینکه تاس کباب درست کرده ام، بخوابید، راحت باشید، همه خسته از کار روزانه به خواب رفتیم، امّا این بار آن مرحوم وقتی ما را از خواب بیدار کرد که آفتاب همه جا را گرفته بود، حدود ساعت ۸ صبح بود. اینهم از کار نادعلی که خیلی بنده خدا شرمنده شد امّا باعث تفریح و خنده نیز بود.
کم کم هوای روستا سرد شد و شهریور ماه به نیمه رسیده بود. سردی هوا و ماندن در چادر ادامه کار را غیر ممکن و بچه ها نیز برای رفتن به مدرسه باید آماده می شدند؛ لذا با روستاییان خداحافظی کرده لوازم خود را جمع کردیم و من از آنها جدا شده به شهر برگشتم. از اینکه آنها چند روز بعد آمدند اطلاعی ندارم، گویا عده ای بعد از ما مدتی به آنجا وارد شده و کارهایی انجام دادند. با همه اهل اردو خداحافظی کردم و به شهر درود رفتم.
سال بعد برای کار کردن در جهاد برگشتم ولی با کمال تأسف تعدادی از بهترین آنها در آن سال و سالهای بعدتر از آن به جبهه ها رفته و مظلومانه شهید شدند، جوانانی خالص و مخلص و از بهترین فرزندان شهر و دیارمان در جبهه های جنگ هر یک به نوعی سربدار شدند، چون: شهیدان احمد حجتی، حسین پارسا، علی ایمانیان، حسینعلی سمندری، اکبر فتاح المنان و…………یکی دیگر از جهادگران بزرگوار مرحوم استاد ابراهیم پیر مرادیان بود، او استاد بنّا بود و در جهاد خدمت می کرد، سال بعد نیز با او در چهارمحال کار میکردیم، به استخدام جهاد سازندگی درآمده بود و مدتی نیز در جبهه ها مشغول سازندگی بود و در نهایت بازنشسته گردید و حدود ۵ سال پیش دار فانی را وداع گفت روحش شاد.
فصل دوم:
شرکت در جهاد سازندگی چهار محال بختیاری- تابستان (1359)
در تابستان سال ۵۹ که تقریباً ۹ ماه از جنگ گذشته و نبرد در همه جبهه ها به شدت ادامه داشت، بیشتر جهادگرانی که در روستاها فعال بودند به جبهه جنگ رفته و در مناطق عملیاتی وظیفه پشتیبانی نیروهای رزمنده را به عهده داشتند، کار خاکریز زدن، سنگرسازی، جاده سازی و رساندن اقلام و مایحتاج رزمندگان به جبهه ها و…را به عهده آنها نهاده بودند.
جهادگران نجف آباد در مناطق عملیاتی آبادان، خرمشهر، طلاییه جفیر، کوشک، هویزه، بستان، سوسنگرد، دهلاویه، کرخه، دشت عباس و… در بیشتر از مناطق جنوبی و غربی کشور فعال بودند آنها در عملیات آزادسازی آبادان و خرمشهر از چنگ دشمن، رشادت های فوق بشری از خود نشان دادند و خودگذشتگی های بی نظیر و غرورآفرینی را رقم زدند، با تجهیزات مختصر و آموزش های مختصرتر از آن از آب های خروشان اروند رود گذشتند، در بیابان های مرزی کشور بی محابا از روی میدان های مین با وجود اطلاع از خطرها گذشتند با مختصر غذا و یا بدون صرف غذا در یکی دو روز فعالیت کردند در جزایر جهنمی مجنون شبانه روز در معرض حشرات موذی و مار و عقرب و پشه هایی که امان را از انسان می گرفتند مردانه در مقابل عراقی ها ایستادگی کردند و هر از چند روزی یکبار تعداد قابل توجهی از جنازه های تکه پاره آنها به نجف آباد برگشت می شد. بیمارستان ها مملو از مجروحان بود که برای بازگشت مجدد به جبهه روزشماری می کردند. در عملیات معروفی که ترتیب آنها را در یاد ندارم مانند شکست حصر آبادان، فتح خونین شهر، بستان، سوسنگرد ، هویزه، دهلاویه و فتح المبین و طریق القدس و الی طریق القدس و… شرکت کردند و تمام مناطق اشغال شده را از چنگ دشمن خارج ساختند، جنگ پس از این عملیات شکل دیگری به خود گرفت. زمزمه آتش بس و صلح از طرف عراق و کشورهای عربی مسلمان آغاز شد، صدام به زانو درآمده بود و شکست مفتضحانه ای خورده بود. او که اعلام کرده بود ظرف چند روز به تهران می رسد از نفس افتاد و موقعی بود که میشد ترک مخاصمه کرد. کشورهای عربی حاضر به پرداخت خسارت به ایران شدند، امّا شورای جنگ غفلت کرده و پس از آزادی خرمشهر از این فرصت طلایی استفاده نکرد به آزادی قدس و گذشتن از کربلا برای رسیدن به قدس را شعار خود قرار داده و جنگ را ادامه داده و طولانی و فرسایشی کرد. که امروزه افراد واقع بین و بی تعصب آن را از جانب ایران خطایی بزرگ تحلیل می کنند.
ایران پس از آزادی مناطق اشغالی به قصد فتح بصره و بندر فاو حرکت هایی را شروع کرد که در بعضی موفق و در یکی دو عملیات ناموفق بود که شرح آن از حوصله این گزارش خارج است. امّا آنچه که مسلم است کلیه رزمندگان استان اصفهان و نجف آباد و حوالی، بیشتر در مناطق جنوب غربی فعال بودند. با کمک های دولت های اروپایی و آمریکایی و ارسال سلاح و مهمات برای صدام حسین جنگ شکل دیگری به خود گرفت. همه روزه شاهد حملات آنها بودیم، موشک باران نیز شروع شد، بمباران شهرها و خصوصاً بمباران های شیمیایی در غرب فصل جدیدی را در تاریخ جنگ رقم زد، رزمندگان و جهادگران زیادی در عملیات خیبر و والفجر و… بسیاری از رزمندگان جان باختند. نیروهای ایران به حوالی بصره رسیده بودند و صدام خود را در معرض سقوط واقعی می دید لذا دیوانه وار به هر اقدامی دست می زد، ایران از نظر سلاح و مهمات و هواپیمای بمب افکن در تنگنا قرار گرفت، اروپاییان نیز در خرید یا ارسال سلاح و مهمات به ایران تأمل می کردند و گاهی کارشکنی می کردند، به طوری که روزنامه ها نوشتند: سیم های خارداری را که ایران خریداری کرده و به ایران فرستاده شده بود از رسیدن آنها به ایران در گمرکات خودداری می کردند و اجازه ترخیص نمی دادند. با تبلیغات وسیع هر روز تعداد بیشتری از داوطلبان به جبهه ها می رفتند امّا لوازم مورد نیاز برای آنها کمتر وجود داشت، با زدن موشک به برخی نقاط ایران، مسئولین جنگ به فکر خرید موشک افتادند و تعداد موشک کرم ابریشم از چین خریداری کردند و بعضی موشک از لیبی تا به ناچار جواب آنها را بدهند و یا هواپیماهایشان را سرنگون کنند. این موقعیت باعث شد که ایران تلاش جدیدی را در جهت خرید یا ساخت موشک انجام دهد. امّا بیشتر کشورها چون روسیه از دادن موشک به ایران خودداری می کردند و مایل بودند که جنگ که در مجموع به نفع آنها بود ادامه یابد، لذا اولین اقدامات در جهت ساخت موشک در این زمان که در نیمه های جنگ بود شروع گردید.
فعالیت جدید درجهاد سازندگی، روستای قلعه درویش شهرستان اردل- تابستان(1359):
یکی از دوستان و همکلاسیهای قدیمی ام که فردی انقلابی، بی باک و فعال بود (شهید حیدرعلی امامی) در یکی از روزهای اوایل خرداد ماه ۱۳۵۹ مرا در نجف آباد دید. روز جمعهای بود، ایستاد و سلام و علیکی کردیم، از اوضاع و احوال یکدیگر که مدت ها بود همدیگر را ندیده بودیم باخبر شدیم، سپس گفت که در استانداری چهارمحال و بختیاری نجف آبادیها فعال هستند و ریاست جهاد سازندگی آن نیز با محمود حجتی است. «اقای محمود حجتی در سال 1358 وارد استان جهار محال و بختیاری شد و فعالیت خود را در جهاد سازندگی با سمت مدیریت اجرائی آغاز کرد. او در سال 1360 به تهران عزیمت و مسئولیت تدارکات جهاد سازندگی را عهده دار شد. در سال 1362 به اصفهان آمد و به عضویت شورای جهاد سازندگی اصفهان درآمد و از سال 1364 به عنوان یکی از اعضای شورای مرکزی جهاد سازندگی کشور به خدمت ادامه داد و علاو.ه بر حضور فعال در جبهه های جنگ و قرارگاههای جهاد سازندگی، در تهیه و تدوین برنامه پنج ساله جهاد، نقش اساسی داشت».[13]با روی کار آمدن دولت آقای سید محمد خاتمی ایشان بعنوان وزیر راه و ترابری به فعالیت ادامه داد و با تغییرات جدید در هیئت دولت به عنوان وزیر جهاد کشاورزی به مجلس معرفی گردیدو…..آقای امامی سپس اضافه کردند که از من خواسته اند که به عنوان بخشدارمنطقه اردل شهرکرد که از مناطق محروم استان است و کمبودهای فراوان دارد مسئولیت بپذیرم، مدتی است که در آنجا مشغول کارم و قصد دارم اقداماتی را در جهت محرومیت زدایی انجام دهم. کارهایی را هم شروع کردهام و با همکاری جهاد سازندگی که آن هم در اختیار بچههای نجف آباد است مشغولیم. اکنون ساخت دو واحد حمام عمومی را در روستایی به نام قلعه درویش شروع کردهایم امیدوارم بتوانم با همکاری داوطلبان آن را به اتمام برسانم، متأسفانه با شروع جنگ تعدادی از جهادگران را که روی آنها حساب باز کرده بودم به جبهه رفتهاند و اکنون در تنگنای نیرو و امکانات قرار دارم. شوق خدمت در چشمانش برق میزد و برای خدمت به روستاییان سر از پا نمیشناخت بی قرار خدمت به محرومان بود، اکنون شما اگر کاری نداری به کمک من بیا، من جواب مثبت دادم. خیلی خوشحال شد و گفت اذان صبح فردا درِ منزل شما هستم، آماده شو تا با هم برویم. سپس خداحافظی کرد و رفت، فردا صبح ساعت ۴ زنگ منزل به صدا درآمد، مختصر لوازم و البسهای برداشتم و بیرون آمدم آقای امامی با یکدستگاه جیپ بود. به محض سوار شدن آقای محمد کبیرزاده که او نیز از همکلاسیهای دبیرستانی بود نیز در ماشین نشسته بود او هم دعوت شده بود. او اکنون بازنشسته اداره گاز است. سه نفرمان به سمت شهرکرد حرکت کردیم. در میان راه صبحانه خوردیم و تا نزدیکی اردل که جادهای خاکی و پر پیچ و خم و کوهستانی و ناجور داشت راندیم. ناگهان در یکی از گردنهها جیپ دچار نقص فنی شد و از رفتن باز ماند در کنار جاده ایستادیم و قدری به موتور ور رفتیم امّا موفق به راهاندازی آن نشدیم. آقای امامی گفت من پیاده حرکت میکنم و شما همین جا بمانید. جیپ آهویی را میفرستم تا شما ماشین را بگسل کرده به اردل بیایید، هوا کم و بیش روشن شده بود. ما هم در کنار جاده روی علفهای تازه روییده و سبزهها دراز کشیدیم. هوای صبحگاهی و خنک ما را سریعاً به خواب برد. ناگاه صدای شیون و زاری عدهای زن و مرد از خواب بیدارمان کرد. یک مرتبه از جا پریدیم و نشستيم که همگی آنها ترسیده و عقبنشینی کردند. از جا بلند شدیم و از وحشت زدگی آنها سؤال کردیم، یکی از مردان گفت: ما از اینجا گذر میکردیم که ماشین را دیدیم و دو نفر جنازه که روی بیابان در کنار آن بودند. فکر کردیم تصادفی شده، اتفاقی افتاده و شما مردهاید، لذا زنهای بختیاری شروع به شیون و زاری به رسم خود کردند ولی با بیدار شدن و نشستن شما آنها ترسیدند و عقب نشینی کردند. اول فکر میکردند شما مردهاید و چون از جا بلند شدید ترسیدند، گفتیم اتفاقی نیفتاده بلکه فقط ماشین خراب شده و ما هم کنار آن به خواب رفته ایم و منتظر رسیدن کمک از بخشداری هستیم. خلاصه خیالشان راحت شد و به راه خود ادامه دادند.
جیپ آهو از راه رسید، ماشین را بگسل کردیم به بخشداری رفتیم. سپس به اتفاق آقای امامی به چند روستا از جمله: کاج، بهشت آباد، قلعه رشید و نهایتاً قلعه درویش رسیدیم. در هر کدام از این روستاها اقدامات عمرانی جدیدی شروع شده و قدری کار انجام شده بود امّا نیروی لازم نبود، بالاخره در روستای قلعه درویش به کنار دو حمام عمومی عمومی رفتیم که فنداسيون آن ریخته شده و آماده دیوارچینی بودند و کلی مصالح ساختمانی نیز در اطراف آن ریخته شده بود. سپس آقای امامی شخصی را دنبال کدخدا (مش خانعلی) فرستاد. پیرمرد خوش مشرب و زبلی بود، ما را به او معرفی کرد و گفت: میخواهیم کار ساخت حمام را از فردا شروع کنیم شما ۳ نفر کارگر همه روزه فراهم کن و من هم بنّا و سایر نیازها را تأمین میکنم. ضمناً مدرسه را نیز برای استراحت آنها آماده کن. سفارشات لازم را به کدخدا داد، با هم به بخشداری برگشتیم. فرداي آن روز به اتفاق دو نفر بنّا که به بخشداری آمدند و یکی دو نفر جهادگر دیگر که نام آنها در خاطرم نیست به قلعه درویش رفتیم و کار بنایی را شروع کردیم. مرحوم امامی یک روز در میان به ما سر میزد و مصالح و لوازم نیز از جهاد میرسید. مقداری لوازم بنایی نیز نیاز داشتیم که روزی با آقای محمدرضا ایرانپور به شهرکرد یا بروجن رفته تهیه کردیم و مشغول شدیم. ابتدا دیوارها را تا کف مسنی بالا آوردیم، سپس ساخت زنبورک (گربه رو)های کف دو حمام را شروع کردیم. نقشه های مهندس آماده بود، مجرد های لازم را بنا می کردم و بناها آنها را میچیدند، تا اینکه پس از دو سه روز ورق آهن و لوازم دیگر آوردند و کف حمامها را پوشاندیم و دیوارها را شروع کردیم. دو سه نفر جهادگر دیگر نیز به ما ملحق شدند، که جمعاً با بنا و کارگر حدود ۸ تا ۱۰ نفر میشدیم. شب ها در مدرسه میخوابیدیم و غذای ما را هم مش خانعلی تدارک میدید. دو سه روز بعد یک نفر روحانی نیز به همراه آقای امامی به ما ملحق شد، میگفت اهل ورامین هستم و برای تبلیغ آمدهام. فضای مدرسه را برای نماز جماعت آماده میکردیم و او پس از نماز قدری با شرکت کنندگان که فقط جهادگران بودند گفت و گو میکرد و گاهی هم به حمام سر میزد، یک هفتهای به این منوال گذشت. روزی مینی بوس جهاد از راه رسید فردی از داخل آن پیاده شد. خداقوت گفت و خود را معرفی کرد: (مهندس احمدی هستم، مهندس جهاد و ناظر بر کارهای عمرانی) برای دیدار و راهنمایی شما آمدهام و چند نفر جهادگر داوطلب را نیز برایتان آورده ام. در این اثناء تعدادی دانش آموز کلاسهای دوم و سوم دبیرستان که پسرانی رشید و زیباروی و خوش لباس و مودبی بودند از مینی بوس پیاده و دور ما جمع شدند. سلام و علیکی کردم برخورد مودبانه و شایسته، سر و وضع مناسب آنها مرا به این فکر واداشت که پرس و جویی کنم. یکی از دانش آموزان گفت ما همگی از دبیرستانی در یوسف آباد تهران هستیم داوطلبانه برای کمک به روستاییان به جهاد تهران رفتیم آنها ما را به جهاد اصفهان معرفی کردند، اصفهان نیز ما را به شهرکرد معرفی کرد و الان جهت کار در جهاد آمادهایم. تعجب برانگیز بود چه انگیزهای در کار بود که فداکاری و حس نوع دوستی تا این حدّ باید وجود داشته باشد. امروز که به آن فکر میکنم که این نوجوانانی با آداب و اصول با چه شوق و ذوقی به قصد خدمت به این منطقه محروم که حتی جاده مناسبی نیز برای تردد ندارد با چه روحیهای آماده کار بنایی و کارگری ساختمان هستند، نوجوانانی که تاکنون با آجر و سیمان و کار طاقت فرسای کارگری رابطه ای نداشته بودند. آرزو میکنم که الان میتوانستم آنها را پیدا کنم و از حال و روز و روحیه فعلی آنها باخبر شوم ولی کاری مشکل است و پیدا کردن آنها یقیناً اگر غیر ممکن نیست ولی آسان هم نخواهد بود. اشک شوق در چشمانم حلقه زد بغض گلویم را گرفت و حالتی غیر قابل وصف به من دست داد، حالتی که نمیتوانم به وسیله قلم آن را توصیف کنم و روی کاغذ آورم میسر نیست. سپس لباس کار پوشیدند و مشغول کار شدند.
سپس آقای مهندس احمدی مرا به کناری دور از آنها برد با هم قدم زدیم، گفت آقای خلیلی این دانش آموزان از منطقه مرفه نشین یوسف آباد تهران با میل و اختیار به جهاد آمدهاند نیاز به حفاظت فوق العاده دارند، مبادا خدای ناکرده برای آنها اتفاقی بیفتد به شما سفارش میکنم از آنها غافل نشوید همیشه شب و روز آنها را زیر نظر داشته باشید. که مسئلهای برایشان اتفاق نیفتد. خطر جسمی و مسائل دیگر ممکن است آنها را تهدید کند، اگر شما ساخت حمام را هم سرپرستی نکنید و فقط محافظت از آنها را عهدهدار شوید به مأموریت خود جامه عمل پوشیدهاید. سپس با هم به میان دانش آموزان و بناها و سایر جهادگران و کارگران روستا برگشتیم. آقای مهندس احمدی هم با تأکید مجدد بر سفارشات قبلی خود محل را ترک کرد.
دانش آموزان بین ۱4 تا 18 نفر بود. همه را به مدرسه بردم و یکی از کلاس ها را به آنها اختصاص دادم هر کدام دو پتو و یک متکا گرفتند، گفتم این محل خواب و استراحت شماست و کس دیگری نباید به این کلاس بیاید. بقیه افراد جهاد هم در یکی ازدیگر کلاس ها اسکان داشتند. به حمام برگشتیم و کار شروع شد. عصرها آنها را به اطراف آبادی و پای چشمه یا قناتی که جاری بود میبردم. سه نفر از آنها عصرها حیات مدرسه را آب و جارو میکرد و به طرق مختلف از روستاییان برای شرکت در نماز دعوت میکرد امّا سه چهار نفر بیشتر نمیآمدند. در حقیقت فقط جهادگران بودند که حاضر میشدند. مشتریهای روحانی پیش نماز همین ها بودند. پس از نماز، غذا صرف میکردند و به حیاط آمده توپ بازی میکردند یا رادیو گوش می دادند یا مطالعه میکردند و گپ و گفتگو داشتند.
بچههایی باهوش و زبان آور و خوش مشربی بودند. قدری با جهادگرها مینشستند و گفتگو میکردند و روحانی اعزامی هم برای آنها سخن میگفت و غذای مختصری را که مش خانعلی تدارک دیده بود با میل و رغبت صرف میکردند. من و روحانی نیز در کنار اتاق دانش آموزان میخوابیدیم. اینجا باید واقعه هولناکی را که اتفاق افتاد بنویسم، شاید برای خواننده ناخوشایند باشد امّا مسئولیت و دغدغه من این خاطره را همواره در ذهنم زنده نگه داشته. سخنان مهندس احمدی در حفاظت از دانش آموزان سوهان روحی بود که همراهم بود. فکرش خیالم را راحت نمیکرد. شبی در نیمههای شب که همگی در خواب عمیقی که ناشی از فعالیت سخت روزانه بود فرو رفته بودند، ناگهان صدای نفس زنان پی در پی و شدید و خستهای که در اتاق پیچیده بود مرا از خواب بیدار کرد. دوباره سخنان مهندس احمدی در ذهنم تداعی شد. وحشت زده شدم. اتاق تاریک بود. چراغ برق وجود نداشت. از مسئولیتی که عهدهدار شده بودم و اتفاقی که ممکن است بر اثر خواب در شرف وقوع باشد جسم و روحم را مشغول میکرد. یادم نیست امّا ظاهراً چراغ یک نفتی در کنار اتاق بود در تاریکی به نزدیکش رفتم و فتیله را بالاکشیدم قدری روشنایی ایجاد شد به اطراف نگاه کردم. همه دانش آموزان مست خواب بودند، جز روحانی اردو که در حال ورزش کردن و شنا رفتن بود و صدای نفسهای ممتد او بودکه به گوشم رسیده بود. خیالم راحت شد، نفس عمیقی کشیدم و یواشکی پرسیدم حاج آقا چه کار میکنی؟ گفت دارم ورزش میکنم. آخر از ترس خوابم نمیبرد. چون صداهایی از سقف کلاس به گوش میرسد، حتماً در سقف کلاس مار هست و من میترسم. سقف کلاس از تیرهای چوبی بود که معلمان پلاستیکی روی آن کشیده و به تیرها منگنه کرده بودند در فضای خالی بین تیرها حشرات و احتمالاً مار هم میشد که جا گرفته باشد و گهگاهی صداهایی به گوش میرسید. حاج آقا صداها را به حرکت و رفت و آمد مار تشبیه کرده بود و فوق العاده میترسید. خلاصه تا صبح دیگه خوابم نبرد. فقط به حاج آقا گفتم این مطلب را به این دانش آموزان نگو زیرا اگر مطلع شوند چون بچه شهر هستند و اینجور چیزها را در محیط خود ندیدهاند، خواهند ترسید و دیگه توی این اتاقها آرامش نخواهند داشت و مشکل بزرگی پیش میآید و کار دستمان میدهند. البته حاج آقا هم الحق با کسی در این مورد صحبت نکرد. فردا صبح نیز مانند همه روزها اعضای اردو مشغول کار شدند. دانش آموزان با شدت و حدّت هرچه تمام تر به بناها کمک میکردند. در گلِ آجرها مقداری آهک زده شده بود که دستان کار نکرده دانش آموزان را زخم و خونین کرده بود. وسیله پانسمان هم نبود، مجبور شدم شبی از گریس تراکتور برای چرب کردن دستهای آنها استفاده کنم، کاری که هیچکس نکرده بود؛ البته به مرور ایام اقداماتی در این جهت انجام شد. کار ساختمان حمام به خوبی پیش میرفت، کف حمام و زنبورکها تمام شد. دیوارکشی رو به اتمام بود، ساخت دیوارهای جدا سازی دوشها و ساخت آتش خانه و غیره شروع شد.
یکی دو روز بعد حدود ساعت ۹ صبح بود که روحانی اردو به کنار حمام آمد با بعضی از روستاییان صحبت کرد و ساک خود را نیز همراه آورده بود، قدری برای روستاییان سخن گفت امّا آنها بیخیال و در حین صحبتهای او بلند بلند با هم حرف میزدند. او هم متوجه شد که گفتارش بی اثر است. نزد من آمد و گفت من با کسی صحبت کردهام تا مرا با موتورسیکلت به روستای قلعه رشید ببرد که آنجا فعالیت کنم مردم آنجا حرف شنوی بیشتری دارند و از شرّ این اتاق لعنتی و مارهای سقف آن خلاص میشوم. چند شب است خواب راحتی نرفتهام، اگر اجازه دهید بروم. گفتم آنجا هم مثل اینجاست، تمام روستاهای منطقه و خانههایشان با تیر چوبی پوشش داده شده و این سر و صدای سقفها طبیعی است. شاید هم گاهی مار در آنها باشد، امّا چارهای نیست. خلاصه عذرخواهی کرد و ترک موتور جوانی نشست. موتورسوار هم چنان گازی به موتور داد که دودش همه فضای آنجا را گرفت، مأموریتش تمام شد، به روستای دیگری رفت و روز از نو و روزی از نو.
شهید امامی هفته ای دو بار با آن جیپ کذایی سری به ما میزد و تشویق میکرد و بینهایت خوشحال و امیدوار بود که بشود این حمام را در زمستان راهاندازی کند امّا قالببندی سقف و بتن ریزی و تعمیرات داخلی هنوز راه دور و درازی داشت. جهاد هنوز قالب بند ماهری برای اینجور کارها در اختیار نداشت. من برای اینکه دانش آموزان خسته و دلگیر نباشند و انبساط خاطری برایشان فراهم کنم عصرها آنها را به اطراف میبردم تا از مناظر و مرایای آن نقطه که زمانی منطقه خان نشین و خوانین بختیاری منطقه اردل برو و بیایی داشتند دیدن کنند که دیگر خبری از آنها نبود، در انقلاب مشروطیت و خصوصاً استبداد صغیر این منطقه در تب و تاب بود و هزاران نفر از بختیاریها چهارمحال به همراهی سردار اسعد بختیاری عازم تهران شدند و با نیروهای قزاق تابع فرمان محمدعلی شاه جنگیده و او را از سلطنت خلع کردند و انقلاب مشروطیت را از لوث و جود متحجرین و وابستگان خارجی پاک کردند.
یکی از روزها که به اتفاق دانش آموزان در کنار چشمه روستا رفتیم تعداد قابل توجهی گاو یا بهتر بگویم گلهای از گاوهای روستا را برای نوشیدن آب آورده بودند، عدهای زن و مرد هم حضور داشتند زنها به کار شست و شوی لباس و ظروف مشغول و مردان در کنار یکدیگر به گفت و گو مشغول و گاوچرانهای روستا نیز دور و بر گاوها بودند. پدرم از کودکی من در منزل خود همیشه یکی دو گاو نگه داری میکرد، بعضی اطلاعات در این زمینه داشتم. او همیشه به دقت بدن گاوها را بررسی میکرد تا کنه به آن نچسبیده باشد. من آن روز به گاوها نگاه کردم و حساس شدم. با نگاه به کشاله ران آنها و اطراف مایه خانه شان کَنههای زیادی مشاهده کردم. گاوچران را صدا زدم گفتم چرا با این کنهها مبارزه نمیکنید. اینها حیات گاو را به خطر میاندازند. کافی است چند تا از آنها به بدن گاو چسبیده و شب و روز خون او را بمکنند در طول یک ماه گاو تلف میشود، حیوان به این عزیزی و با منفعت فوق العاده که در هر خانه حداکثر یکی دوتا از آنها سرمایه صاحبخانه محسوب میشود و زندگی خود را راه آنها می گذراند. چرا سم پاشی نمیکنید، کنهها پنجههای خود را محکم در پوست فرو میکنند و با نیش خود خون حیوان را میمکند. جدا کردن آنها از پوست امکانپذیر نیست. اگر برای جدا کردن آنها از پوست اقدام شود یک تکه از پوست گاو لاجرم کنده میشود و عفونت میکند. تنها راه، ابتدا کشتن آنها به وسیله سَم است. که پس از مردن کنه جسمش خود به خود از بدن حیوان جدا میشود، امّا آنها با خونسردی گفتند: «ای آقا سم کجا بیدِه، سم ناریم، اداره دامپزشکی مراجعه نمیکند، خودمان این خطر را احساس میکنیم ولی کسی به فکر ما بیچارهها نیست». دانش آموزان نیز حساس شده و این حشره فوق العاده خطرناک را ملاحظه میکردند و سعی میکردند آنها را از بدن گاو جدا کنند. منظره دیدنی بود. لذا بفکر سمپاشی افتادم.
عصر روز پنجشنبه ای بود که آقای امامی آمدند، با ایشان به اردل و سپس به اتفاق یکی از جهادگران که اکنون دیگر در میان ما نیست و دیری می گذردکه سربدار شده است از شهرکرد عازم نجف آباد شدیم. فردا صبح سراغ سم فروش پیر شهرمان مرحوم محمود منتظری رفتم. مسئله را با او در میان گذاشتم به مغازه آمد، یک سمپاش ورشاپی و تعداد چهار بسته سم کنه گاوی به من داد و گفت اینها را چند بار باید بزنی چون عدهای از آنها میمیرند امّا گاو پس از رفتن به طویله شب هنگام تعداد دیگری از کنههای موجود در سوراخ سنبهها جای مردهها را میگیرند این کار باید طولانی مدت انجام شود والا با یک بار زدن فقط آنهایی که روی پوست هستند میمیرند ولی فردا تعداد دیگری جای آنها را میگیرند. سفارش او و راهنماییهایش مرا خوشحال کرد. صبح شنبه با سمپاش و سمها به روستا برگشتم، از مش خانعلی خواستم که به گله چران روستا سفارش کند که هنگام عصر همه گاوها را به نزدیک چشمه بیاورد تا سمپاشی کنیم.
عصر از دانش آموزان که شوق باور نکردنی از خود نشان میدادند که هر وقت یاد آن میافتد اشکم جاری میشود بندگان خدا به کمک من آمدند. یکی از آنها سمپاش را به دوش انداخت و بقیه نیز دو سه تا سطل برداشتند نزدیک چشمه رفتیم، گاوچرانها و گاوها آماده بودند. تمام گاوها را دانش آموزان سمپاشی کردند، اجازه ندادند من کاری بکنم با شوق و ذوق، همه به مدرسه برگشتیم، آب آوردند و سر و روی همدیگر را شستند، خیلی خوشحال بودند وصف آن غیر ممکن است، فتحی عظیم کرده بودند خدمتی شایان به روستاییان فقیر، کاری که اصلاً در عمرشان هم ندیده بودند و نه انجام داده بودند، باید فیلمی ساخته شود تا بتوان احساس و عمل آنها را به تصویر کشید، نوشتن بی فایده است و نمیشود با آن حق مطلب را ادا کرد به همه آنها آفرین گفتم و تحسینشان کردم ای کاش آنها را دوباره پیدا میکردم.
سه چهار روز از این تاریخ گذشت، دوباره بسیج شدیم و به روستاییان هم اطلاع دادیم که عصرگاهان گاوها را کنار چشمه بیاورند یکی یکی بازدید بدنی شدند. تعداد زیادی از کنهها مرده بودند و میشد جنازه آنها را از پوست جدا کرد. خوشحال شدیم که از کارمان نتیجه گرفتهایم. امّا گاهی به یک کنه زنده جدید بر میخوردیم. باز آنها را سمپاشی کردیم، برای دفعه سوم که اقدام کردیم با کمال تأسف دوباره بدن گاوها را کنهها اشغال کرده بودند. متعجب و سرگردان و به یاد گفتههای سم فروش پیر شهر افتادم که گفت: کنههای طویله و کاهدانها را باید از بین برد. آن روز جمعی از روستاییان در آن محل دور هم جمع شده بودند. پیر جهان دیده و سخنوری بین آنها بود ما را صدا زد تشکر کرد و دعوت کرد که قدری روبرویش بنشینیم. من و دانش آموزان جلوی روی او که بر روی قطعه سنگی نشسته بود مانند بوداییان معبد تبّت نشستیم و به سخنانش گوش میدادیم. با حالتی بغض آلود گفت: یادش بخیر، محمدرضا شاه رو میگم، عجب مردی بود، اون بلد بود چه کند مملکت شاه ایخواد، شما قصد کمک به ما رو دارید از شما ممنونم، امّا بلد نیستید عیب ندارد ببخشید جوانید، در سالهای ۱۳۴۰بود که کنه و پشه وکک و موش و مار و عقرب و حشرات دیگه امان رو از ما گرفته بودند این کنهها به غیر از حیوانات سراغ خودمان هم میآمدند درمانده شده بودیم که شاه دستور داد اداره مالاریا و مأمورانش به همه دهات بروند و همه آنجاها را سم دِدِت امریکی بزنند. مأموران به این ده هم آمدند تمام خانهها، طویله و کاهدان ها و خلاصه همه جای ده ما رو سمپاشی کردند. و الان ده ، هیجده ساله که راحت شدهایم امّا دوباره این حشرات پیدا شدهاند و دو سه سالی است دوباره وضع بد شده، بعد واقعهای را با این شکل تعریف کرد: وقتی کاهدان خانهای را سمپاشی میکردند، صدای جیرجیر مار به گوشمان رسید که ناگهان دو سه مار کهن سال از داخل کاهدان با صدای وحشتناک به حیات خانه آمدند و همانجا قدری روی زمین بالا و پایین پریدند و مُردند، سم چنان قوی بود و ناقلا، که مارها را هم کشت.
سخنرانی پایان یافت دانش آموزان از تقدیری که او از شاه کرد و شجاعتی را که آن روز از خود نشان داد شگفت زده شده بودند و یواشکی می خندیدند و هم بی باکی او را تحسین میکردند. عجالتاً تیر ما در اینجا به خاک نشست و تا اتمام سمها و پایان مأموریت سه چهار بار اقدام به سمپاشی کردیم. سپس فکری به سرم زد که اگر به شهرکرد رفتم و در جلسه مسئولین جهاد شرکت کردم مسئله را بازگو کنم و راه حلی پیدا کنیم، اتفاقاً این خواسته میسر شد. روزی در یکی از جلسات بخشداری بود نمیدانم یا جهاد شهرکرد، حضور پیدا کردم. مسئله را مطرح کردم. فکر می کردم کشف بزرگی کرده ام، اما یکی از افراد حاضر در جلسه در حال چرت زدن بود و در آخر اتاق هم به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن سخنان من لب به سخن گشود و گفت این کار ممنوع شده، دِدِت سرطان زاست گاو که هیچی آدم رو هم میکشه و به سادگی قضیه را فیصله داد و دوباره به چرت زدن خود ادامه داد. دیگران نیز توجهی نکردند. خلاصه کلام برای پیشنهاد من گوش شنوایی پیدا نشد، نمیدانم بعد از آن چه شد و چه بر سر گاوها اومد.
از اصل قضیه دور افتادیم، روز بعد و روزهای بعد از آن به کار خود در ساخت حمام ادامه دادیم کم کم به نیمه شهریورماه رسیدیم. و هوا رو به سردی میرفت. دیوارهای حمام به انتهاء رسیدند. شناژ بالا قالب بندی شد آرماتورها جایگزین شدند و بتن ریزی شناژها هم به اتمام رسید. لازم بود برای سقف دو حمام قالببندی آغاز شود که کاری زمان بر و احتیاج به تخته و قالب و شمع آرماتوربندی بود و حداقل دو ماه طول میکشید تا کار به اتمام برسد، امّا زمان من پایان یافت. دانش آموزان به تهران رفتند. یکی یکی اردو را ترک کردیم. من به شهر درود و کار اولیه خود خود بازگشتم. بعدها شنیدم که کار آن توسط افراد مزد بگیر دیگری آغاز شد ولی از اتمام آن بیخبر ماندم. و جهادگران نیز که چهار، پنج نفربودند راهی دیار خود شدند. در اینجا یادم به قضیهای افتاد که نقل آن خالی از تفنن نیست.
مردی که از عشایر بود همه روزه توسط مش خانعلی به ما سپرده میشد که به عنوان کارگر همکاری کند. او در گوشهای از ده ساکن شده بود و خانه و کاشانهای از خود نداشت. گویا فقط پدر و مادرش در گذشتهها در آن ده زندگی میکردند. آدم فعالی بود، علت آمدنش را پرسیدم گفت من از عشایرم و تابستان به این منطقه میآیم. بضاعتی ندارم. زنی و دو فرزند دارم و در جایی که از خویشان پدرم هست موقتاً ساکن شدهام، کدخدا به من قول داده که اگر در حمام فعالیت کنی پس از راه افتادن حمام تو را مسئول حمام می کنم و برای همیشه در اینجا ساکن میشوی، من هم قبول کردهام تا بتوانم آینده حمامی این ده باشم و در اینجا زندگی کنم، گفتم مگر کسی نیست که حمام را اداره کند؟ گفت نه، مردم دهات این منطقه عقیده دارند که هر کس حمامی شود زنش میمیرد. لذا هیچکس حاضر نمیشود که حمامی شود ولی من به این حرفها عقیده ندارم لذا حاضر شدم به این مسئولیت تن دهم. دو سه حمام نیز در آبادیهای دیگر و از جمله اردل در زمان شاه ساخته شده که مشکل همه آنها نبود فردی برای گرداندن حمام بود. لذا متروکه شده بودند. یکی از آن حمامها را هر هفته یک نفر داوطلبانه آماده و آن را گرم میکرده و هفته دیگر نفر دیگری تا از حادثه زن مردن در امان باشند. در حقیقت حمام بیصاحب بوده و پس از گرم شدن هنگام صبح کسی به اداره آن مشغول نبوده، که روزی شخصی برای استحمام به آنجا میرود، ناگهان صدای غرش حیوانی را میشنود و از حمام بیرون میآید. پشت سر خود ناگهان پلنگ خشمگینی را میبیند که در زمستان سرد به حمام رفته بوده و با دیدن مرد از حمام خارج شده و به کوه و صحرا زده که این هم مزید بر علتهای دیگر شد و مردم فکر میکردند که همیشه در حمام پلنگ هست و دیگر کمتر کسی به حمام میرفت. خلاصه با آن مرد بیبضاعت آشنا شدم و به علت اینکه مکان درستی نداشت زن و بچهاش در وضع و گرفتاری بدی زندگی میکردند گفتم چه کمکی میتوانم به شما بکنم گفت اگر یک چادر بزرگ برایم بخری مثل این است که یک خانه برایم ساختهای، لذا در یکی از روزهایی که به نجف آباد برگشته بودم همه جا را برای خرید یک چادر گشتم امّا خیمه دوزی پیدا نکردم، ولی یکی راهنمایی کرد که در خیابان مسجد سیّد اصفهان روبروی مسجد چند خیمه دوز هستند. لذا به اصفهان رفتم و چادر محکم و بزرگ و قابل توجهی خریده برای او آوردم. خوشحالی و شعفی که به آن مرد ساده دل عشایری در آن روز دست داد را هرگز فراموش نمیکنم، انگار که خدا همه دنیا را به او داده.
کارگرانی که کدخدا برای کار میفرستاد عموماً افراد سادهای بودند که به تور کدخدا میافتادند افراد زرنگ تن به کار بی مزد و مواجب نمیدادند گاهی یک نفر خل و چل هم بود که میفرستادند کار کند، و جهاد نیز پولی نداشت که به آنها بدهد. جنگ بود و بودجه عمرانی به جبههها سرازیر شده بود لذا فقط افراد خاصی به اجبار کمک میکردند. در اینجا به یاد ضرب المثل قدیمی افتادم که میگوید: « از سه کس هرچه میتوانی کار بکش. اول بچه کم سن و سال، چون با کمی تشویق و برآوردن خواسته بچه گانهاش میشود از او کار کشید. دوم دیوانه، چون عقلش نمیرسد و با کمی تحکم و دادن خوراک مورد علاقهاش هرچه که میخواهی می توانی از او کار بکشی. سوم پیرمردها، چون کارکشته هستند و در شُرف مرگ اگر امروز بتوانی از آنها کار بکشی سود بردی و ِالا ممکن است فردا بمیرند و از دسترس خارج شوند».
در طول ۳ ماه فعالیت عموماً عصرپنجشنبهها به نجف آباد می آمدم و سحرگاه شنبه به سرکار برمیگشتم، رفت و آمد و نبود وسیله نقلیه و جاده خراب مشکل بزرگی بود. با وجود اینکه مسافت تا آن روستا خیلی نبود. در این رفت و آمدها خاطراتی در ذهن دارم که خالی از عبرت نیست.
مورد اول:
برای بازگشت از آنجا به نجف آباد با هزار مشکل مواجه بودم. از بخشداری تا دروازه سامان عموماً با ماشینی از بخشداری یا جهاد میآمدم. همیشه هنگام غروب به ابتدای سامان میرسیدم تا با یک ماشین عبوری از سامان به تیران و سپس نجف آباد که حدود ۶۰ -۷۰ کیلومتر بود برسم. در یکی از این رفت و آمدها به نزدیکی جادهای که به نزدیکی پُل زمان خان میرسد با یکی از جهاد گران فداکار آمدیم، یادش بخیرجوان قابل و مخلصی بود، انسانی فداکار و کم حرف که سالهای بعد در جمع رزمندگان جبهه به فعالیت مشغول شد (شهید اکبر فتاح المنان) و در این جهاد مقدس سربدار شد و به خیل شهدای گرانقدر میهن عزیز پیوست.
حالا که پس از گذشت سالها خاطره این واقعه را مینویسم اشک در چشمانم جاری است وقتی کمالات آن جوان را به یاد میآورم آتش میگیرم از اینکه چه انسان خاکی و بیریایی را از دست دادیم، تمام صفات انسانی در وجود او یکجا جمع شده بود، همه انسانیت در رفتار و گفتار او خلاصه میشد. بدون شک از اولیاء الله بود. افسوس که اکنون استخوانهایش نیز پوسیده، عجالتاً با همدیگر به سه راه تیران پل زمان خان رسیدیم. قدری از شب گذشته بود جاده تازه آسفالت شده بود و کمتر کسی در آن تردد میکرد راننده ها بعضاً از وجود این جاده اتومبیل رو بیخبر بودند، لذا در آن سه راهی هرچه با اکبر ایستادیم کسی نیامد یا اگر هم کسی عبور میکرد سوارمان نمیکرد. در این وقت شب نه راه برگشت داشتیم و نه جای ماندن، درمانده شده بودیم، هوا نسبتاً گرم بود، میشد در کناری شب را به صبح رساند.
گفتم اکبر چه کنیم؟ گفت هیچی!! همین جا کنار جاده میخوابیم، گفتم گرسنهایم، گفت حالا یک شب هم بیشام سر به زمین بگذاریم، چطور میشود، گفتم ممکن است جانورها، سگ، گرگ و… اذیتمان کنند. گفت توکل به خدا میکنیم، خلاصه هرچه گفتم جوابی آماده داشت که بدهد، لذا از جاده فاصله گرفتیم، یک جایی را انتخاب کردیم. سنگ و ریگها را کنار زدیم اکبر کفشهایش را از پا درآورد و کتش را هم کَند. کفشها را زیر سر گذاشت و کتش را هم روی سر و صورت و سینه اش کشید و سه تا قل هو الله خواند. من هم از او تقلید کردم، از فرط خستگی سریعاً به خواب رفتیم، اول کمی وحشت داشتم ولی زود خوابم برد. یک مرتبه چشم باز کردم دیدم هوا روشن شده بود، اکبر را صدا زدم، بلند شدیم نزدیکمان آب نبود. گفتم اکبر چطور وضو بگیریم؟ گفت تیمم را برای همچین وقتها قرار دادهاند، نماز خواندیم، پرسید خواب رفتی؟ گفتم خوب چه خوابی، گفت من تاکنون خواب به این خوبی نرفته بودم. سپس آماده شدیم آفتاب از پشت کوه بیرون اومد، هوای لطیف صبحگاهی را تنفس کردیم، رفت و آمد در جاده شروع شد. ماشینی از راه رسید سوار شدیم و یک راست تا نجف آباد رفتیم. هر دو در یک محله امّا با فاصله از همدیگر خانه داشتیم، من او را میشناختم امّا سابقه دوستی و نشست و برخاست چندانی با او نداشتم. اول من به خانه رسیدم، سپس او با من خداحافظی کرد و ادامه راه داد. متأسفانه این آخرین دیداری بود که با او داشتم، زمانی مطلع شدم که این جوان رعنا پس از گذراندن دورانی در جهاد چهارمحال به جبهه رفته و در جنگ به خیل شهدای وطن پیوسته و سربدار شده است. روانش شاد باد مرگ او خیلی شکننده و جانگداز بود .خداوند به بازماندگانش صبر عنایت کند. مادران این دوره و زمانه دیگر قادر به زائیدن چنین فرزندانی نیستند. بقول سعدی:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
مورد دوم:
در شب جمعه دیگری به همراه (آقای…..مطهری) جهادگر دیگری قصد آمدن به نجف آباد را همانند مورد اول داشتیم هنگام غروب و رسیدن به سه راه پل زمان خان و تیران، پس از پیاده شدن در این سه راهی، گفتم آقای مطهری من شبی با آقای فتاح المنان به اینجا آمدیم امّا ماشینی گیرمان نیامد و ناچار شدیم کنار جاده بخوابیم، تعجب کرد، مدتی ماندیم امّا مثل دفعه بعد باز کسی سوارمان نکرد یا اینکه اصلاً ماشینی عبور نکرد، بالای کوه کم ارتفاعی درست روبروی ما که چشم انداز زیبایی به رودخانه زاینده رود داشت، سازمان جهانگردی در زمان محمدرضاشاه ویلای نسبتاً کوچکی ساخته بود و یک بار که شهبانو فرح پهلوی از مناطق چهارمحال بازدید میکرد شبی را در آنجا بیتوته کرده بود، با آقای مطهری در حال گفتگو بودیم که فردی را که از کنار آن کمپ به پایین و به سمت ما میآمد مشاهده کردیم. به پیش ما آمد و سلام و علیکی کرد. گفت کجا میخواهید بروید؟ گفتیم ما جهادگریم در روستاهای چهارمحال بودهایم اکنون قصد رفتن به نجف آباد را داریم. گفت در این جاده شبها رفت و آمد کم است باید برگردید شهرکرد یا سامان یا با چند تا سنگ بزرگ جاده را ببندید تا راننده ها مجبور به ایستادن شوند و اجباراً سوار ماشین شوید، گفتیم: ما در سامان و شهرکرد جایی برای خوابیدن نداریم، در ضمن این کاری را هم که گفتی نمیکنیم، چون خطر آفرین است، شب است و تاریکی و ممکن است آسیبی به ماشین و کسی برسد، همین جا میمانیم، ما یک شب دیگر هم این بلا سرمان آمده و همین جا خوابیدیم.
مرد فکری کرد و شاید دلش به حال ما سوخت، گفت من محافظ کمپ هستم و شما هم جهادگر، بیایید برویم آنجا شب استراحت کنید و فردا صبح بروید، با هم حرکت کردیم از تپه بالا رفته و داخل کمپ شدیم، ساختمان کوچک امّا مجلل و مرتبی بود. مرد تا پاسی از شب برایمان صحبت کرد، سپس در همان جا به خواب رفتیم و صبح محل را ترک کردیم. آقای مطهری پس از فعالیت هایی در جهاد به آموزش و پرورش رفت و اکنون بازنشسته است.
مورد سوم:
زمانی به مقداری لوازم بنایی متفرقه نیاز داشتیم که آقای امامی به ما سری زدند نیازها را به ایشان اعلام کردیم، ایشان به آقای محمدرضا ایرانپور که اکنون صاحب شرکت دارکوب در شهر صنعتی نجف آباد است و آن وقت در جهاد یا بخشداری فعال بود و من هم ایشان را نمیشناختم را معرفی کرد و گفت با یکدیگر به بروجن یا شهرکرد بروید و لوازم را تهیه کنید، بعد از ظهری بود به همراه آقای ایرانپور با جیپی به سمت بروجن یا شهر کرد رفتیم، لوازم را تهیه کردیم. شب هنگام به شهرکرد رسیدیم برای رسیدن به اردل و سپس قلعه درویش راه خراب و خطرناکی بود که شبها تردد در آن خالی از مشکل نبود. با آقای ایرانپور تصمیم گرفتیم در شهرکرد بمانیم. در شهر کرد آن زمان هتل یا مسافرخانهای وجود نداشت. آن روز شهرکرد شهر کوچک و فاقد خیلی از امکانات امروزی بود، مرکز فرمانداری کل چهار محال و بختیاری در تقسیمات کشوری به حساب میآمد به آن دهکُرد میگفتند، پس از کندوکاو از پیدا کردن جای مناسبی ناامید شدیم. یکی ما را به حوزه علمیه ای قدیمی و تقریباً متروکه راهنمایی کرد، حوزه در همان محلی بود که دنبال مسافرخانه میگشتیم، وارد آن شدیم فضایی بزرگ در میان و چهار اطراف آن را حجرههای قدیمی متروکه تشکیل میدادند، تاریک بود، تمام حجرهها خالی و فقط در ضلع شرقی آن نور چراغی از داخل یکی از حجرهها به چشم میخورد. به سمت آن حجره رفتیم، صدا زدیم یکی از داخل حجره جواب داد و بفرمایید زد. به داخل حجره رفتیم. پیرمرد معممی داخل حجره روی گلیمی نشسته و عمامه اش را در کناری گذاشته بود. چراغ لمپای نفتی کوچکی نیز در کنار حجره بود. یکی دو کتاب در جلوی رویش قرار داشت و در حال مطالعه بود.. تعارف کرد، نشستیم، یک چایی برایمان ریخت، پرسید شما کی هستید و چه کاری داشتید؟ گفتیم ما جهادگر و اهل نجف آباد هستیم برای خرید به اینجا آمدهایم شب ما را گرفته و قصد ماندن داریم، امّا جایی پیدا نکردیم، قدری فکر کرد و نام و نشانمان را پرسید، سپس بشقابی را که در کنار داشت جلوی ما گذاشت دو سه تا سیب درختی پیر شده داخل آن بود و کاردی، گفت من خوراکی همین را دارم بفرمایید، تشکر کردیم، سپس کمی گفت و گو بعد اضافه کرد که: این حجرهها همه خالیند و مختصر گلیم و پتویی هم در بعضی از آنها هست، سر بزنید هر کدام را پسندیدید بروید در آن استراحت کنید، سپس به مطالعه خود و نگاه به کتاب برگشت. درست یادم نیست. امّا مثل اینکه در مدرسه برق وجود نداشت یا اصلاً برق شهر رفته بود، به هر شکل ممکن با آقای ایرانپور حجرهای را با دو گلیم مندرس که در آن پهن شده بود با یک پتو پیدا کردیم و شب را در آن بیتوته کردیم، آن پیر مرد روحانی را که نام بردم مرحوم استکی نجف آبادی بود که من زمانی با فرزند او (اسماعیل استکی) در دبیرستان همکلاسی بودیم..
مورد چهارم:
پنجشنبه دیگری بود که میخواستم به نجف آباد بروم. عصر گاهان با ماشین جهاد به اردل آمدم. در بخشداری اردل چند نفر نجف آبادی (عبدالمحمود ایزدی برادر سه شهید، محمدرضا پورپونهای، …. قوقهای و دو نفر دیگر که نامشان را نمیدانم) با آقای امامی جلسه داشتند آنها از عوامل پشت پرده استانداری و حامی پنهان و پیدای استاندارکه اهل نجف آباد بود فعالیت میکردند.. آقای امامی گفتند آقای خلیلی این آقایان عازم نجف آباد هستند میتوانید با آنها بروید. من با هیچ کدام از آنها آشنایی نداشتم فقط دیده بودمشان، خلاصه لندروری از استانداری در بخشداری بود آقای پورپونهای رانندگی آن را عهدهدار شد، همگی سوار شدیم و حرکت کردیم به گردنه ای در نوغان رسیدیم که خط لوله نفتی از خوزستان از روی آن به سمت پالایشگاه اصفهان کشیده شده بود و جاده خاکی در کنار آن سربالایی شدید با شیب ۶۰ درصد که امکان بالا رفتن از آن با ماشینهای بدون کمک یا کمکدار هم کمتر مقدور بود، ولی آقای پورپونهای اصرار داشت که با این لندرور از این جاده بالا رود تا راه رسیدن به شهرکرد را کوتاه کند، هرچه دوستانش گفتند این کار درست نیست قبول نکرد و به راه افتاد. آقای ایزدی گفت نگهدار من پیاده میشم، خلاصه پنج نفرمان پیاده شدیم، او به تنهائی براه خود ادامه داد و هرچه توان داشت با دنده سنگین و کمک به سمت بالا حرکت کرد تا جایی که دیگر لندرور از حرکت ایستاد، گاز دادن فوق العاده نیز ثمربخش نبود، ناگهان شیلنگ روغن ماشین ترکید روغنهای آن شروع به ریختن کرد و کار تمام شد. با هزار سختی ماشین را سر و ته کرده و پایین آوردیم و بکسل کرده و به مقر جهاد در شهر کرد بردیم؛ البته کارهای بچههای انقلابی آن روز و شور جوانی و بیاحتیاطی داستان مفصلی دارد که نقل آن در اینجا نیست. سپس از مقر جهاد با اتومبیل دیگری به نجف آباد آمدیم.
مورد پنجم:
از موارد قابل گفتگو در این فعالیت جهادی آن زمان خاطرات دیگری نیز دارم که یکی از آنها عبارت از این است که زمانی که در اردل فعالیت داشتم از من خواسته شد که به روستای عباس آباد در تنگ دیناران بروم از اقداماتی که صورت گرفته بازدید و چنانچه کمکی میتوانم به آنها انجام دهم، به اتفاق دو نفر از جهادگران به آن روستا رفتیم، تعدادی از بچههای جهاد در یک گروه دیگردر حال فعالیت بودند. آنها با اشاره و سرپرستی آقای سید عباس آیتی پیرمردی که مغازه دار بازار و معلم قرآن بود که او را برای مسائل تربیتی و اجرای نماز جماعت به مدارس شهر میبردند قصد فعالیت در جهاد سازندگی را کرده و به روستای فوق الذکر رفته بود و در معیت جهادگران قصد کرده بود که آب چشمهای را که در ارتفاعات شمال روستا بود توسط کشیدن یک مسیر و لوله گذاری آن همانند یک قنات به روستا سرازیر کند. ابتداء کانالی در جلوی چشمه را حفر کرده بودند، سپس به کمک جهادگران تعداد زیادی لوله سیمانی(گوم یا کَوَل) ساخته بودند و قصد داشتند که آنها را داخل کانال کار گذاشته و آب را به ده برسانند، لذا از ما میخواستند که اگر میتوانیم این کانال را که حدود یک کیلومتر بود لوله گذاری کنیم. با بررسی همه جانبه متوجه شدیم که کار ما نیست، احتیاج به شیببندی و داشتن جرثقیل و لوازم و ماشین آلات سنگین و از همه مهمتر تخصص درکار کانال کشی زیرزمینی و رعایت شیب و سایر مسائل مهندسی را داشته باشیم که ما تاکنون از این گونه کارها نکرده بودیم، لذا از آقای آیتی معذرت خواهی کردیم و مشکلات آن را یادآور شدیم ولی آن مرحوم کارش بزن و برویی بود و بدون اینکه تخصصی داشته باشد اصرار داشت ذهنیات خود را پیاده کند، میگفت کاری ندارد کافی است لولهها را کنار هم بچینید و سپس پشت وروی آنها گل شفته بریزید مسیر شیبدار است و آب پایین میآید. همین تمام.!! خیلی کار مهمی نیست،!! امّا ما میدانستیم که این کاری سازنده نیست و با نشست یا سیلاب و غیره کانال خراب شده و زحمات به هدر میرود، او ناراحت شد و از ما قطع امید کرد. آنها تعداد زیادی لوله بتنی در قالب ریخته و آماده کرده بودند. شب را به اتفاق جهادگران در آنجا گذراندیم از افرادی که آن شب با آنها بودم باید به شهید حسینعلی سمندری و شهید سیدحسین پزشکی[14] و چند نفر دیگر که در محلی مسکن اختیار کرده بودند و مدت زمانی بود که به حفر کانال و ساختن لولهها اشتغال داشتند میتوانم یاد کنم. نام افراد دیگر در نظرم نیست. شب را با گفتگو با آقای سید عباس آیتی و جهاد گران گذراندیم، در همین شب آقای سیدحسین پزشکی را دل درد شدیدی عارض شد، از روستاییان کمک خواستیم، آنها گفتند اینجا از دارو و درمان و پزشک خبری نیست باید به شهرکرد رفت، فقط یک نجف آبادی در این روستا ساکن شده است که کارهایی امثال جا انداختن استخوان از جا خارج شده و دادن داروهای گیاهی و غیره برای دل درد و سردرد و مالش شکم و غیره چیزهایی میداند سپس رفتند و او را آوردند، آقای پزشکی به شدت به خود میپیچید. مرد نجف آبادی حاضر شد، سید حسین را به پشت خواباند و بقچهای را که با خود داشت زیر کمر اوپهن کرد و غربان را به صورت عمودی روی شکم او گذاشت و بقچه را تا زده بدور بدن او و روی غربان قرار داد و دو سر آن را محکم بر روی آگیم[15] غربان گره زد و دائم غربان را روی شکم میچرخاند و کلی کارهای دیگر امّا درد دل سید حسین خاتمه نیافت که نیافت. سید از فرط آزار و اذیت گفت کمی بهتر شدم تا بلکه آن مرد به معالجه خاتمه دهد و دست از سرش بردارد. خلاصه مرد مقداری داروی گیاهی تجویز کرد و رفت امّا درد همچنان ادامه داشت، یکی دو چای غلیظ با نبات به او دادند، تا کم کم درد فروکش کرد. بچهها در گوش همدیگر میگفتند این مَردِه امشب سید حسین را میکُشد. خوبه بگوییم تمام کند. عطایش را به لقایش ببخشد. نهایتا شب را به صبح رساندیم و فردا عازم محل قبلی کار خود شدیم.
مواردی را که در این مأموریت قابل توجه میدانم و حالا به آن فکر میکنم عبارت بودند از اینکه مشتی جوان عاشق و انقلابی فاقد تخصص لازم برای انجام اموری که ذکر شد از طبقات پایین جامعه داوطلبانه برای انجام آن بسیج شده بودند و قصد داشتند به سرعت مشکلات روستاها را حل کنند معمار و مهندس و نقشه بردار و سایر اموری که قبل از اقدام به کار عمرانی باید نظر بدهند کم بودند یا اصلاً نبودند یا کسی به حرفشان گوش نمی داد، تعدادی از جهادگران قبلی هم که اطلاعات بیشتری داشتند به جبههها رفته بودند، جنگ به شدت ادامه داشت و تمام توان و امکانات کشور در آن بسیج شده بود. جهاد فاقد واحدهای مهندسی برای انجام همه امور داشت ولی کماکان به کار خود ادامه میداد. مردم که انقلاب کرده بودند بیصبرانه خواستار وعدههای داده شده بودند، همه روستاییان انتظار داشتن آب، برق، راه، مدرسه، بهداری و… را داشتند نق میزدند.
اردوهایی که به روستاها اعزام میشدند فاقد وسایل و نیازهای اولیه بودند. خطرات همیشه درکمین آنها بود در روستاها بعضی افراد به جای کمک، کارشکنی میکردند. هر کدام از کارهای عمرانی مورد نیاز به برنامهریزی و تخصص و نیروی کار آزموده احتیاج داشت که در آن مقطع با آن حساسیت وجود نداشت. بسیاری از کارهای اولیه انجام شده در سالهای ابتدایی بعداً با مشکل مواجه شدند و بایستی سازه های ایجاد شده را مجدداً بازسازی کرد، امّا تنها نور امیدی که در میان بود شور و شوق جوانان جویای خدمت بود، جهادگرانی که با هیچ امکاناتی در روستاها کار میکردند نه غذای درستی نه مکان مناسبی؛ البته بعضی از این افراد که از نبود امکانات برای فعالیت روستاها ناامید شدند به جبههها رفتند و خیلی از آنها در پشتیبانی فعالیت میکردند و بسیاری از آنها نیز شهید یا معلول و مجروح شدند.
عجالتا مدت دیگری در روستای قلعه درویش فعالیت کردم سپس به ماه مهر نزدیک شدم و لازم شد که به محل خدمت خود مراجعه کنم، لذا با نگرانی از اینکه موفق نشدم یک پروژه مورد نیاز را ساخته و آماده بهرهبرداری کنم با نگرانی روستا را ترک کردم.
بسیاری از افراد جهادگری که در این اردو با آنها آشنا شدم، کار کردم، از مصاحبت آنها لذت بردم و از آنها چیزهای زیادی آموختم اکنون در میان ما نیستند. آنها در سالهای بعد شهید شدند یا به رحمت حق پیوستند یا بعضا در قید حیاتند تا آنجائیکه ذهنم اجازه می دهد به حرمت خون پاکشان که در جبهه ها بر زمین ریخته شد نام مبارکشان را می نگارم.
محمد کبیرزاده – شهید حیدرعلی امامی- ۱۲- ۱۷ نفر دانش آموز اهل یوسف آباد تهران- آقای محمدرضاایرانپور-مرحوم حاج آقا استکی- آقای مهندس احمدی-آقای سرمستی راننده شهرکردی جهاد- شهید بزرگوار حسینعلی سمندری اعلی الله مقامه- شهید جاوید اکبر فتاح المنان- آقای مطهری- شهید سید حسین پزشکی- مرحوم حاج آقا سید عباس آیتی- عبدالمحمود ایزدی- محمد رضا پورپونهای- مرحوم استاد ابراهیم پیر مرادیان- مش خانعلی کدخدا و یاور جهادگران- و عدهای بیشتر از عناصر فوق که نامی از آنها را در ذهن ندارم.
فصل سوم:
بازدید از جبهه های جنگ به همراه هنرجویان هنرستان سیمان دورود ( اردی بهشت 1361):
در ماه اردی بهشت سال 61 که رئیس هنرستان سیمان دورود استان لرستان بودم با تقاضای هنرجویان پایگاه بسیج و بعضی همکاران مبنی بررفتن به جبهه ها مواجه شدم. جلسه ای تشکیل و با همکاران صحبت کردم، سپس هنرجویان علاقه مند و عضو بسیج را جمع کرده با آنها مذاکره شد. قرار شد به مدت یک هفته به جبهه برویم. خوشحال شدند. گفتم دست خالی نباید رفت. قبول کردند و مدت یک هفته با تلاش زیادی به جمع آوری اقلامی که مورد نیاز رزمندگان بود پرداختند. مقداری برنج و روغن و قند و چای و دارو و لوازم پانسمان و زخم بندی از گوشه و کنار جمع آوری و در اتاقی در هنرستان گذاشتند، سپس آنها را تفکیک کرده در کارتن هایی جا دادند و بسته بندی وآماده کردند.
نامه ای به اداره آموزش و پرورش نوشته ودر خواست رفتن حدود 20 نفر هنرجو و 3 نفر از کار کنان هنرستان را برای یک هفته کردم، موافقت شد و جوابیه ای فرستادند. سپس به واحد بسیج سپاه پاسداران نامه نوشته و درخواست مجوز کردم که با موافق آنها نیزمواجه شدم. نامه ای به (پایگاه منتظران شهادت ) در اهواز نوشتند و تقاضای همراهی و همکاری کردند. بناشد همگی به اهواز رفته از مناطق آزاد شده غرب اهواز: (حمیدیه، سوسنگرد، دهلاویه، هویزه و بستان) و مناطق دیگری در این محل که ابتدای جنگ توسط صدام به آن جا حمله شده و بعضی از آن مناطق را اشغال کرده بود و اکنون رزمندگان با عملیان بیت المقدس و طریق القدس آنها را آزاد کرده بودند برویم. این مناطق از ابتدائی ترین مناطق مورد تجاوز نیروهای عراقی بودند. آنها پس از اشغال شهر ها و روستا ها، خانه ها را ویران و غارت کرده بودند. و اکنون همگی آزاد اما هنوز اسکان و باز سازی در آنها انجام نشده بود. رزمندگان در آن خطه به حفاظت و جلوگیری از هجوم مجدد در آنجا خدمت می کردند.
نامه موافقت سپاه پاسداران به پایگاه منتظران شهادت در اهواز و در خواست همکاری ازآنها را دریافت کردم. اوائل اردی بهشت سال 1361 بود که با خرید بلیط قطار صبح روزی با تعدادی از هنرجویان و سه نفر از کادر هنرستان: (آقایان: ذبیح اله آبائی مسئول بسیج و امورتربیتی و هنر آموز – محمد قاسم پورحسن معاون هنرستان و محمد حیدری هنرآموز) عازم ایستگاه را آهن دورود شدیم. بارهای خود را در واگن توشه قطار گذاشته و سوار شدیم.
هنگام غروب بود که همگی در ایستگاه قطار اهواز پیاده شده و ضمن تماس با پایگاه از آنها راهنمائی و کمک خواستیم. بلا فاصله دونفر آمدند و اقلام اهدایی را گرفته و همه ما را سوار مینی بوس کرده به پایگاه بردند.
در آنجا کمی استراحت کردیم، سپس بیرون آمده قدری در شهر که وضع نا منظم و حالت جنگی بخود داشت قدم زدیم. سپس به قرارگاه برگشتیم. مختصر شامی به ما دادند، یکی از مسئولین به افراد خوش آمد گفت وبرنامه فردا برای بازدید از مناطق آزاد شده غرب اهواز را به اطلاع همگان رسانید. و اقدامات و امنینتی و احتیاطی را نیز گوشزد کرد. شب به استراحت پرداختیم. صبح زود از خواب بیدار شده با مینی بوس عازم غرب و جنوب اهواز شدیم ابتداء از حمیدیه شروع کرده، در هر جا توضیحات لازم از وقایع گذشته به اطلاع هنر جویان می رسید. بعضی جاها پیاده می شدیم و از بعضی یادمانها یا ساختمانها بازدید کرده و بچه ها عکس می گرفتند. سپس به سوسنگرد رفته در آنجا پیاده شدیم و از شهری ویران شده بازدید کردیم. هیچ کدام تا کنون جنگ ندیده بودیم. کشته ندیده بودیم. خانه های بمباران شده را فقط در فیلمها مشاهده کرده بودیم. خانه ها ویران شده بودند. مغازهای هم نیمه ویران. درها شکسته اموال منازل غارت شده کمدهای خانه ها باز شده و برای پیدا کردن لوازم گران قیمت یا جواهر آلات تمام البسه آن بیرون ریخته شده بودند. خیلی جاها در اثر آتش سوزی از یین رفته بود. فوق العاده دلگیر شدیم. بچه ها بهت زده بودند. عصبانی و ناراحت بعضی گریه می کردند. از این خانه به آن خانه می رفتند. محلی را نشان داددند که قبر دسته جمعی تعداد زن و دختر بود که در ابتدای حمله مورد خشونت و سپس مقتول شده و یکجا در آن جا دفن شده بودند. شرح دیده ها از این جنایات هولناک نوشتنی نیست بلکه انسان باید آنها را از نزدیک ببیند تا به عمق خلق وخو و دد منشی دشمن پی ببرد. جنگ کار احمقانه ای است که فرزندان ما در آینده شرح آن را مطالعه کرده به رفتار پدرانشان در مورد آن خواهند خندید.
پس از این بازدید راهی دهات کنار خط در همان راستا شدیم. در نهایت ما را به شهر بستان آزادشده از چنگ دشمن بردند. بستان شهری کوچکتر از سوسنگرد بود و ویرانتراز آن در بیابانهای مسطح خوزستان. در گوشه و کنار آن سنگر هایی برپا شده بود و ادوات نظامی و نیروهای ارتش و سپاه به حفاظت از آن در مقابل حمله احتمالی مشغول بودند.
به شهر وارد شدیم چیز درست و قابل توجهی وجود نداشت. همه جا سایه مرگ بود و ویرانی. طوفان مرگ بر آن وزیده بود. حتی صدای جغدی هم در آن ویرانه ها بگوش نمی رسید. تیر برق سالمی وجود نداشت. تمام تانکر های آب آشامیدنی شهر ها و و روستاها که در روی زمینهاس مسطح خوزستان ساخته شده بود با گلوله تانک هدف قرار گرفته و پاره شده بودند. به بازار شهر و دکانهای خرما فروشی رفتیم. مغازه ها ویران و مملو از خرماهای فاسد شده بودند. و موش و گربه از سرو روی آنها بالا می رفتند. درها خرد و خمیر شده بود. به درختان هم رحم نکرده بودند همگی یا سوخته بودند یا قطع شده و یا از بی آبی خشکیده بودند. به خانه ها سرمیزدیم. در و دیواری وجود نداشت. با چشمان کوچک خود وحشیگری بزرگ آنها را مشاهده می کردیم. مردم آنجا نمی دانم که به کجا رفته بودند غیر از نظامیان کسی در آن مناطق دیده نمی شد. تردد در این مسیر فقط برای رزمندگان آزاد بود کسی حق ورود به آنجا را نداشت.
به خانه ای وارد شدیم، در میان حیاط کلاه آهنی رزمنده ای روی زمین افتاده بود. که از یک سمت گلوله خورده بود و سوراخش کرده بود. مشخص نبود این گلوله سر چه انسانی را متلاشی کرده است. عکس های فراوانی گرفته شد. به خانه دیگری رفتیم. جالب و دیدنی بود. کُت مندرسی در روی دیوار حیاط بر روی میخی آویزان بود. تمام جیبهای آن را وارسی کرده بودند و از فرط عجله دست خود را با سرعت بیرون کشیده بودند. بطوریکه آستر تمام جیبهای آن بیرون آمده بود. عکسی از آن ندارم ولی دیدنی بود. و قابل نمایش. بعثی ها در بیشتر خانه ها اطراق کرده بودند. ظروف غذا و شیشه های خالی در همه جا پراکنده بودند. به خانه دیگری رفتیم. در داخل یکی از اتاقها صندوقی قدیمی چوبی که به عنوان جهیزیه به عروس ها می دادند تا البسه خود را در آن جای دهند را دیدیم که شکسته شده بود و تمام لباسها در اطراف پخش و پلا شده بودند. شاید بدنبال جواهر آلات گشته بودند. چیز قابل توجهی در تمام خانه ها یافت نمیشد. فقط کنتورهای آب و برق در جای خود بودند. یحتمل آچار برای باز کردن آنها در دسترس نداشته بودند. همه دیوار خانه ها را خراب کرده و آنها را بهم دیگر راه داده بودند. در اکثر آنها مسلسل و ضد هوائی نصب کرده بودند، انواع پوکه های فشنگ در همه جا پراکنده بود. جسجو و مشاهده عوارض جنگ برای بچه ها فوق العاده جالب بود و آثار ناراحتی و انتقام را می شد در چهره آنها مشاهده کرد.
هنر جویان دورودی و بعضی از بچه عشایرها که همراهمان بودند یواشکی فشنگ های سالم را به جیب و بغلشان می ریختند. البته همه می دانیم که بختیاری ها و عموما لُر های کشورمان علاقه ای وصف ناپذیر به تفنگ، سوارکاری، تیراندزی و شاهنامه خوانی دارند. قطعه شعری با گویش لُری در ادبیات ایران سروده شده که شرح آن مفصل است، که خلاصه ای از آن بشرح زیر است.
نوجوانی بختیاری خاطر خواه دختر زیبائی می شود. با پرس و جو متوجه می گردد که او لباس با پارچه ترمه را دوست دارد. برای خرید پارچه ترمه دچار پارچه فروشی حریص میشود که برای فروختن پارچه از او تفنگ دسته نقره و اسبش را طلب می کند. پسر تفنگ و اسب را می دهد و پارچه را گرفته قبای ترمه ای برای دختر مورد علا قه اش تهیه کرده و بمادرش می دهد تا به چادر دختر برده از او خواستگاری کند. مادرش نزد دختر رفته، اما دختر تقاضای ازدواج با پسرش را رد می کند، و قبای ترمه را پس می فرستد. پسر دچار افسردگی شده و افسوس و دریغ میخورد از اینکه تفنگ دسته نقره کوب خود را از دست داده و به مراد خود نیز نرسیده است. سپس سر به کوه و بیابان میگذارد و مدتها این شعر را با حزن و اندوه با خود زمزمه می کند.
میگن اَسبَت رفیق روز جنگهِ مو میگویم ، ازو بهتر تفنگه
سوآر بی تفنگ قدرت نداره سوآر وقتی تفنگ داره ، سوآره
تفنگ دسته نقرم را فروختم برای ول قبای ترمه دوختم[16]،
فرستادم ، برایوم، پس فرستاد تفنگ دسته نقرم ، داد و بیداد
داد و بیداد ، داد و بیداد
این قطعه شعر فوق العاده دلپذیر، اما غم انگیز است. سراینده آن اهمیت تفنگ را از نظر این قوم گوشزد میکند. شعر، توسط استاد شهرام ناظری بهمراه ناله نی دلپذیر استاد محمد موسوی خوانده شده. [17]
روز از ظهر گذشت، ولی هنر جویان هنوز مایل به گشت وگذار بودند. سپس رزمندگان ما را به صرف ناها دعوت کردند. با هزار یاعلی مدد هنرجویان را جمع کردیم. محوطه ای در میان شهر محلی پارک مانند، با چند درخت خشکیده و سوخته، محل تهیه غذا برای رزمندگان بود. چند دیگ بار گذاشته بودند. پرسیدیم چه چیزی پخته اید، گفتند: شتری نحر کرده و با گوشت آن و لوبیا آبگوشت درست کرده ایم. آشپزها و خدمه آشپز خانه همگی شاه عبد العظیمی بودند. روی زمین نشستیم به هر کداممان یک کاسه آبگوشت و یک قرص نان دادند. گوشتها قرمز و با لوبیا های پخته نشده اصلا قابل خوردن نبود. بلاخره چاره ای نبود. تا اینکه مشغول خوردن شدیم ناگهان صدای غرش هواپیما های عراقی فضا را متشنج کرد. توپهای ضد هوائی شروع به شلیک کردند. گرد و خاک همه فضا را پر کرد. منطقه ای در اطرافمان بمباران شد. هرکس به گوشه وکناری رفت و سنگر گرفت. به ساختمانهای خراب و متروکه پناه بردیم. تا بمباران خاتمه یافت. بیشتر افراد دیگه بعد از آن چیزی نخوردند، چون هم گوشتها نپخته بود و ترس و اضطراب از بمباران اشتها را از همه گرفته بود. همه ترسان و هراسان به مسجد رفتند و نماز برگزار کردند، و هرکدام در گوشه ای به خواب رفتند. بعد از خواب تا هنگام عصر نیز از مناطقی دیگر بازدید کردیم. همه جا آش همان بود و کاسه همان.
راننده مینی بوس گفت: که سوار شوید تا برگردیم. پیام داده اند که قبل از شب باید در اهواز باشیم. راه برگشت را ادامه دادیم، در منطقه دهلاویه یا روستای دیگری در بین راه و کنار جاده تعدادی درخت اُکالیبتوس کهنسال را مشاهده کردیم، در زیر درختان دو سه فروند هلی کوپتر پارک شده بودند یا در حقیقت استتار شده بودند. نزدیک غروب آفتاب بود. خدمه آنها و عده دیگری از نظامیان نیز در اطراف آن پرسه می زدند و گفتگو می کردند گویا خبری بود که ما نمیدانستیم. در مسیر هم بر خلاف صبح تعداد زیادی ماشینهای نظامی و کامیونها با ادوات نظامی در حال نقل و انتقال بودند. قدری در آن اطراف ماندیم اما راننده اصرار داشت که باید هرچه زودتر به اهواز برسیم. نهایتا با عجله حرکت کرد تا به اهواز رسیدیم. ما را در پارکی در نزدیکی های پایگاه پیاده کرد و گفت کم کم به مقر بیائید. یکی دو ساعت در پارک و خیابانها قدم زدیم بعضی از هنر جویان روی نیمکت ها دراز کشیدند. اوضاع شهر قرار و سامانی نداشت نیروهای رزمنده با خودرو ها و ادوات در حال حرکت بسوی جبهه ها بودند. شهر تاریک بود. روشنائی چراغ ماشینها کمی خیابانها را روشن کرده بودند. هنر جویان را صدا زدیم، همگی پیاده به سمت پایگاه حرکت کردیم. بدون اینکه سرشماری کنیم. چون به مقر رسیدیم. بچه ها را یاد و بِینِت[18] کردیم یکی از آنها نبود. به تکاپو افتادیم و یکی دو نفر بدنبال او فرستادیم. در ابتدای ورود به پایگاه با مسئولین صحبت کردیم که این هنرجویان هرکدام تعدادی فشنگ با خود آورده د اند.. لطف کنید، ما آنها را به خط می کنیم شما زحمت گرفتن آنها را بکشید. اما آنها بی توجه به این مسائل بودند و برایشان اهمیتی نداشت. گفتند جعبه ای میدهیم بگوئید بریزند توی آن.!! سپس خودمان مجبور شدیم آنها را بازدید بدنی کنیم. باتفاق آقای آبائی مربی برورشی و هنر آموز هنرستان که از همراهان بودند، یکا یک بچه ها را بازدید کردیم و به اکراه فشنگ ها را از آنها گرفتیم. خیلی ناراحت شدند، اما چاره ای نبود و این کار آنها غیر قابل قبول بود. هنرجویان فکرش را هم نمی کردندکه ما متوجه کار آنها شده ایم. کار گرفتن مهمات از آنها تمام شد، ولی بعدا متوجه شدیم که عده ای باز هم تعدادی فشنگ با خود آورده بودند. ناقلاها!!
در پایگاه دور هم جمع شدیم نماز خوانده شد و مختصر غذائی هم به ما دادند. بچه ها دور هم جمع شده گفتگو می کردند و از هنرجوی گم شده هم خبری نرسیده بود که ناگهان آن هنرجو باتفاق یک نفر پلیس وارد شدند. نگرانی رفع شد، پلیس گفت که ایشان در روی نیمکتی در پارک خوابش برده بود سپس بیدار شده و جائی را نمی دانست من باینجا آوردمش از او تشکر کردیم. نام هنرجوی جا مانده در نظرم نیست اما یادم هست که او یکی از هنرجویان منطقه زز و ماهرو و از عشایر نیم کوچ بود که بخشی از سال را در روستا های اطراف راه آهن سراسری در منطقه یاد شده زندگی میکردند و همه روزه با قطار محلی به هنرستان دورود می آمد. از او پرسید یم کجا بودی؟ گفت: «ای آقا مو خسته بیدم، رو نیمکت دراز کَشیمَه، خُفتِسَم، رَدُم دِخو، وقتی بیدار شدم ، شما رده بیدید. هیچ کسی نَبید ، بَر و بَچون هیچ دیارشو نَبیدَ، دست بدومن پاسبونی شدم من رو اِوِرد تا ایچِه».
بین هنرجویان صحبت و بگو مگو شد و سئوال می کردند که فردا قراره کجا بریم؟ مسئول قرارگاه که صحبتها را شنید نزد ما اومد و گفت برادران: میخواستیم شما را به مناطق دیگر هم ببریم، اما بازدید از جبهه ها از فردا لغو و ممنوع شده و خطر داره !! همه ناراحت شدیم، ولی علت را نمی دانستیم. اعتراضات شروع شد و گفتند بنا بود ما دوسه روزی در اینجا باشیم، گفتند دستور است و باید همگی اطاعت کنیم. انشا اله در سفر بعدی در خدمتتان خواهیم بود.
وقت خواب رسید و هر کس در گوشه ای آرام گرفت. شب از نیمه گذشت که ناگهان صدای تانک و توپ و غرش هواپیما ها و صدای توپهای ضد هوائی همه را از خواب بیدار کرد. با پرس و جوها متوجه شدیم که رزمندگان امشب عملیاتی را بر علیه نیروهای عراق آغاز کرده اند که بشدت در حال انجام است. از آن به بعد صدای آژیر آمبولانس ها و تردد خودرو های نظامی در شهر اجازه خوابیدن به کسی نداد. شب به پایان رسید و هوا کم کم روشن شد. اوضاع و احوال غیر قابل وصف بود، بیم و امید در چشمان همه برق می زد. بلاتکلیف شدیم. ماندن یک طور و رفتن مشکل دیگری بود. بهر جهت با صرف صبحانه ای سرسری و با عجله ما را به راه آهن بردند. با توصیه مسئولین سپاه ما را سوار قطار کردند. اوضاع و احوال همه چیز غیر قابل پیش بینی بود. حتی قطار و راه آهن هم از خطرات در امان نبودند و چندین بار پل ها و تاسیسات هدف قرار گرفته بودند. با بیم و امید و توکل به خدا سوار قطارشدیم. اما بچه ها که امید داشتند چند روزی را در جبهه ها بگذرانند فوق العاده ناراحت و عبوس بودند اما یکی از اثرات این سفر آن بود که از آن پس تعدادی از آنها به منظوردفاع از کشور راهی جبهه ها شدندکه میتوان گفت دقیقا اثرات این بازدید و رویت جنایاتی بود که دشمن در خاک کشورمان مرتکب شده بود و آنها با تمام وجود آنرا مشاهده و لمس کرده بودند. بسرعت از منطقه جنگی با قطار بسوی شهر درود حرکت کردیم و عصر گاهان همگی سالم به شهر رسیدیم.
فصل چهارم:
بازدید مسئولین ادارات شهرستان الیگودرز از مناطق جنگی غرب کشور سال(1364)
رئیس اداره آموزش و پرورش شهرستان الیگودرز بودم. در سال 1364روزی از فرمانداری دعوتنامه ای به این مضمون بدفتر من آورده شد: « آقای …..خلیلی، رئیس آموزش و پرورش شهرستان الیگودرز، شایسته است در ساعت 10 صبح روز …. در جلسه ای که بمنظور هماهنگی برای بازدید مسئولین ادارات شهرستان از جبهه های جنگ در اتاق اینجانب تشکیل می گردد حضور بهمرسانید.»
فرماندار شهرستان الیگودرز – بهاروند
روز موعود فرا رسید. در جلسه ای که حدود 30 نفر شرکت داشتند رفتم. فرماندار، بخشداران، فرمانده سپاه پاسداران، مسئول بسیج و کلیه مسئولین ادارات شهرستان در جلسه حاضر بودند. ابتداء آقای بهاروند فرماندار که مردی ساده و بی تکلف و مهربان بود شروع به سخن گفتن کرد. ابتداء از فرد فرد حاضرین به جهت حضور بموقع تشکر و قدردانی کرد. سپس طی بیانات مفصلی ضمن بر شمردن اوضاع و احوال جنگ و لزوم شرکت کارمندان در جبهه های جنگ مطالبی را با حاضرین در میان گذاشت، و اضافه کرد که حضور شما در جبهه ها و رویت اوضاع و احوال رزمندگان هم دلگرمی برای آنهاست و هم تشویق کارکنانتان درکمک کردن به رزمندگان و پیوستن به آنها، لذا تصمیم گرفته شده که همگی باتفاق راهی جبهه شویم و چند روزی را در آنجا بگذرانیم. سپس اضافه کردند، بازدید شما از جبهه موسیان و نفت شهر و رفتن به منطقه حورالعظیم ، بدر ، خرمشهر و آبادان.و…. پیش بینی شده و صحبت و دیدار با رزمندگان استان لرستان که در تیپ 84 ابوالفضل خرم آباد درجبهه موسیان فعالیت می کنند انجام خواهد شد. زمان رفتن مشخص گردید. دو سه روز بعد باتفاق اشخاص یاد شده (مسئولین تمام ادارات شهر)عازم جبهه غرب کشور شدیم. عصر گاهان به شهر موسیان رسیدیم. پس از تاریک شدن هوا از آنجا ما را به مقر فرماندهی تیپ به سنگر مجهز و بزرگی بردند. ساعتی را با فرماندهان جنگ از استان لرستان گذراندیم. چند نفر از آنها در حضور فرماندار و مسئولین شهر در مورد همه چیز صحبت های مفصلی کردند. آنها در خواستها و نیاز های ضروری ازجمله نیروی رزمنده و غیره را متذکر شدند و از فرماندار و مسئولین سپاه در خواست اعزام نیرو کردند. متقابلا فرماندار و مسئولین بسیج از اقدامات انجام شده در مورد نیاز های فوق بیاناتی ایراد کردند.
سپس ما را در دو گروه و با احتیاط لازم به خط مقدم بردند. در آنجا از بالای خاکریز شهرکی که گویا زُبیداد نام داشت با دوربین شاهد تحرکات و رفت و آمد نیروهای عراقی بودیم که در این شهرک مستقر شده بودند. تا پاسی از شب زد و خوردی وجود نداشت و وضع آرام بود. رزمندگان در پشت خاکریز ها آماده پاسخ دادن به هرنوع تحرکی از سوی دشمن بودند. بطور کلی سکوتی حکم فرما بود. قدری با رزمندگان حاضر در طول خط دفاعی که برخی از آنها را می شناختیم صحبت کردیم. شوق زاید الوصفی در آنها دیده می شد و احسا س خوبی به آنها دست داد. خصوصا دانش آموزان اعزامی، آنها نیز از اوضاع و احوال جنگ وحمله ودفاع اطلاعاتی را ضمن گفتارشان بیان کردند. این بازدید از سراسر خط حدود سه ساعت بطول انجامید، اما سکوت موجود پس از دیدار ما دوام نیافت. بعضی تحرکات و خمپاره پراکنی شروع شد بطوریکه رزمندگان لرستانی بی تاب شدند و به غیرتشان برخورد. نا گهان با توپخانه آتش مفصلی را بر روی آنها ریختند. خمپاره پراکنی ها مدتی قطع شد، اما ناگهان آنها شروع به آتش باری مجدد کردند. صفیر گلوله های خمپاره و عبور آنها از روی سر ما بشدت شروع شد، من و اکثر همراهان تاکنون چنین اوضاعی را ندیده بودیم. ترکش یکی از گلوله ها به رزمنده ای برخورد و او را زخمی کرد. تعدادی از گلوله ها نیز در اطرافمان به زمین می خورد و منفجر می شد نهایتا مسئولین خط اعلام کردند که گرای خط توسط دشمن گرفته شده، به هرشکل ممکن در پشت خاکریز ها و جاهای دیگر سنگر گرفته محافظ خود باشید. هرکس در پشت سنگری موضع گرفت عده ای در میان گونی های شن مخفی شدند.
جاده ای آسفالته در جلوی خط مقدم بود که تعدادی چاه نفت سرپوشیده در اطراف آن قرار داشت و البته دوسه دهنه پل که جلوی آنها را با گونی های شن مسدود کرده بودند.و مانند اتاقی برای فعالیت های مختلف از آنها استفاده می شد. فرمانده خط ما را بسرعت به داخل پلها هدایت کرد. آتشباری فوق العاده شدید بود. از ترس جان بداخل پل ها رفتیم و نفس راحتی کشیدیم، یاد دارم که در حین جابجا شدن از پشت خاکریز و انتقال فرد فرد ما به زیر پل یکی از دانش آموزان رزمنده که با هم سنگرش صحبت می کرد یواشکی گفت: امشب یکی دو تا از اینها شهید می شند و فردا الیگودرز تعطیله. میگفتند و می خندیدند. مسئولین شهر همگی در داخل پل مستقر شدند، آما آتشباری تا حدونیم ساعت بعد ادامه داشت که رفته رفته تمام شد. ترس فوق العاده ای بر همه ما مستولی شده بود. هیچکدام تا کنون در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودیم. به صراحت اعلام می کنم که در تمام عمرم اینقدر نترسیده بودم. جالب بود که در این اوضاع احوال وحشتناک و صدای انفجارهای پی در پی، رئیس اداره بهداشت و درمان الیگودرز (اقای ف…)در کناری دراز کشید و بلا فاصله به خواب عمیقی فرو رفت وچنان خرناسه می کشید که صدای آن از صدای انفجار ها بیشتر بود.
شب را تا صبح در آنجا ماندیم نزدیک روشن شدن هوا بیدار باش زدند و ما را سوار اتومبیل کرده بسرعت به سمت موسیان برگشتیم. پس از صرف صبحانه ما را به منطقه ای بردند که نام آن را فراموش کرده ام. به آبگیری رسیدیم مانند دریائی مملو از آب البته با عمق کم بود. (هور الهویزه) آنجا صحبتهائی کردند و ما را با ماشین و از روی پل معلقی به منطقه بَدر بردند که قبلا در آنجا مقدار زیادی خاک ریخته و قسمتی از هور را خشکانده و قطعه ای به وسعت چند جریب خشکی ایجاد و در اطراف آن سنگر سازی کرده بودند. توضیح دادند که از اینجا عملیاتی را بر علیه نیروهای عراقی انجام دادیم و چون دائم در تیر رس عراقی ها بوده بعد از عملیات آنجا را تخلیه کردیم. در آن منطقه یکی دو ساعت ماندیم. عظمت پل و ریختن مقدار زیادی خاک در هور اعجاب انگیز بود. کاری کارستان و تلاشی باور نکردنی برای کسانی که در این گونه ساخت وساز ها تخصص دارند واقعا شگفت آور بود. ایجاد پلی معلق و ریختن هزاران تن خاک در میان آبها در زمانی که جنگ بشدت ادامه داشت و صدای غرش هواپیما ها و فرو نشستن هزاران گلوله در تمام شبانه روز استمرار داشت کاری متهورانه بود. در اطراف محوطه هنوز سنگر ها برپا بود و مهمات و قوطیهای کنسرو مواد غذائی روی هم ریخته بود. مقدار زیادی از گلوله های استفاده نشده کالبیبر4/22 – 50- و 75 میلی متری و غیره برخورد کردم که مخصوص ضد هوایی ها بودند و در آن منطقه شرجی و مرطوب در حال زنگ خوردگی و خراب شدن، صندوقی پیدا کرده و آنرا پر از گلوله های سالم کردیم و به اتفاق رفقا در عقب تویوتائی قرار دادیم. گفتند چه میکنید؟ گفتیم این گلوله ها ارزش زیادی دارند و در حال از بین رفتن هستند، آنها را با خود برای استفاده به مقر و انبار مهمات می بریم برخی تشویق کردند و برخی نیز بی تفاوت بودند. جالب است وقتی به مقر رسیدیم و میخواستیم آنها راتحویل بدهیم کسی توجهی نکرد و اهمیتی نداد. نهایتا آنها را تحویل گرفتند. اما آزرده بودم از بی توجهی برخی رزمندگان به حفظ مهمات که شمشیر هر رزمنده ای در جبهه است و حیف ومیل بیت المال که سزاوار بی توجهی نبود.
هنگام ظهر از جزیره بیرون آمدیم و به منطقه دیگری در همان حوالی بود رفتیم و با رز مندگان آنجا یکساعتی گفتگو کردیم. وقت ظهر بود . برای رزمندگان ناهار آورده بودند . مزاحم نشدیم و آنجا را ترک کردیم. بعد از ظهر در آبهای هور قدری قایقرانی و شنا کردیم و عصر گاهان جلسه ای داشتیم. شب فرا رسید. هوا فوق العاده گرم بود. به هرکدام از ما یک پتو دادند. گفتند اگر می خواهید گرمتان نشود شب را باید در روی پل معلق بخوابید. پس از جلسه ای با فرماندهان پتو ها را در روی پل پهن کردیم و دراز کشیدیم به خیال اینکه امشب خواب راحتی داشته باشیم. اما پس از گذشت یکی دو ساعت صدا و نور کاتیو شاهایی که از دور دستها بسوی هدف هایی غیر از محل ما شلیک می شدند خواب را از ما گرفتند. رزمندگان میگفتند، آسوده باشید اینها به این سمت شلیک نمی شوند، مناطق دیگری را هدف قرار داده اند. اما صدای جست و خیز های مار ماهی های هور ما را می ترساند، چون، شنیده بودیم که غواسان عراقی شبها از طریق آبهای هور بعضا به سمت رزمندگان می آیند و از تاریکی شب استفاده کرده به آنها تک می زنند.
شب را به صبح رساندیم در این روز ما را به منطقه (هورالعظیم) بردند که باتلاقی بزرگ و دیدنی بود با آبی بعمق چها تا پنج متر وپر از نی های از آب بیرون زده، در اطراف آن به بعضی تجمعات رزمندگان رفتیم و دیدارهایی داشتیم. دقیقا بیاد ندارم که شب در کجا بودیم. اما بنظرم می رسد که پس از دیدارهای خدا حافظی کردیم و در منطقه دیگری شب را صبح کردیم.
فردا صبح پس از ورود به خرمشهر با نشان دادن اوراق هویتی وارد شهر شدیم. گشتی در خیانها زدیم شهر حالت جنگی داشت و رزمندگان همه جا حضور داشتند. خانه های مخروبه و گلوله باران شده، مغازه ها و ادارات تعطیل و نیمه ویرانه. در حقیقت به نمایشگاهی رسیدیم که تمام جنایات دد منشانه صدام حسین را یکجا در آنجا می شد دید. جنایاتی بر علیه انسانهایی که در حق همنوعان و هم کیشان خود روا داشته بودند. صحنه هایی که تاکنون ندیده بودیم. به نزدیک پل معروف بتنی خرمشهر بر روی شط رسیدم. پلی که یکی دو دهنه آن بمباران و تخریب شده بود و امکان اینکه از آن عبور کنیم نبود . من در سالهای قبل از جنگ به آنجا رفته بودم، خیابانی بموازات اروند رود مانند خیابان شهید مطهری در اصفهان. که سمت جنوبی آن اروند رود بود. و پشت سر آن منطقه وسیعی پر از درختان خرما که پس از خروج از نخلستانها مرز عراق و حوالی شهر بصره نمایان می شد. در شمال خیابان اکثرا ساختمانهای متعلق به تجارتخانه ها و فعالیت های بازرگانی و ادارات و بازار و غیره بودند. قایقها و کشتیها در اروند در حرکت مداوم بودند. قبل از جنگ نخلستانها شاد وتنومند بودند وتا بصره عراق امتداد داشتند نخل های زیبا و باسق که بهترین خرمای جهان از آنها برداشت می شد. درمیان نخلها نیز خانه های کشاورزان قرار داشت و محل رفت و آمد نخل نشینان بود. اما اکنون دیگر از هیچکدام از آنها خبری نبود نخل ها سوخته و خانه ها ویران و به واحه ای تبدیل شده بودند. به بعضی از منازل مسکونی در محلات شهر رفتیم همه خانه ها ویران و برروی دیوارها شعار هایی به زبان عربی نوشته شده بود که یکی از آنها را که بیاد دارم که از همه برجسته تر بود. (عاش القائد صدام حسین) به همراه تصاویر زیادی از صدام حسین، که به معنای (زنده باد پیشوا، صدام حسین است) با جمعی از رزمندگان که ما را به محوطه ای دعوت کردند مدتی گفتگو کردیم و از زبان آنها بعضی از جنایات باورنکردنی نیروهای عراقی را حین تصرف خرمشهر شنیدیم که بیان آنها ملال آور است. سپس از آنجا بسمت شهر آبادان رفتیم سئوال و جوابهایی پس دادیم و اجازه ورود به آبادان را گرفیم تا آن شهر فاصله زیادی نبود. به آبادان وارد شدیم. شهری که ایتداء و قبل از کشف نفت و ساختن پالایشگاه نام«عبادان» برخود داشت. قبلا در آن محل اعرابی زندگی می کردند و خانقاههایی نیز در آن وجود داشته که صوفیان در آنها به ذکر و ورد مشغول می شده اند، در زمان ساخت پالایشگاه و ایجاد خانه های سازمانی و خیابان کشی و ساخت تاسیساتی از فبیل دکاکین و پارک و مدرسه و فرودگاه و اولین ایستگاه تلویزیونی به شهری آبادی تبدیل شده بود. مجلس شورای ملی طی مصوبه ای نام آبادان را برای آن تصویب کرده بود. از آن زمان به بعد از اطراف و اکناف کشور افراد جویای کار به آنجا مهاجرت کرده در آن ساکن شده بودند و در تاسیسات نفتی و پالایشگاه فعالیت می کردند. حتی بعضی از مردمان شهر در محله هایی بنام شهر خودشان ساکن بودند. زمانی کار و فعالیت در حد اعلای آن در آنجا رونق پیدا کرده بود. انگلیسی ها نیز در محلاتی چون: بریمی و بوارده و… ساکن بودند شبها در کنار بهمنشیر شور و نشاط و ناله نی انبان و تمپو برپا بود.. اما اکنون سکوتی وصف ناپذیر را در آن شاهد بودیم. ساختمانها بمباران شده، ادارات تعطیل و مردمان آن به دیگر نقاط کشور کوچ کرده بودند. هوا فوق العاده گرم، پالایشگاه نیم سوخته و تعطیل، درختان سوخته یا قطع شده از آب و برق خبری نبود به آشیانه جغدان تبدیل شده بود. به محل اداره آموزش و پرورش رفتیم. ساختمانی که بمباران شده بود و ظاهرا رئیس آن وتعدادی از کارکنان شهید شده بودند. در مقرها و در تجمع رزمندگان حضور یافتیم استقبال کردند و با ما به گفتگو نشستند آزرده و نگران و بودند و حوصله از سرشان بدر رفته بود کاری برای انجام دادن نداشتند، فقط شبها هوشیارانه برای حمله احتمالی دشمن پاسداری می دادند. حالت بلا تکلیفی حکم فرما بود. صلح و ترک مخاصمه ای در کار نبود. هیچ کس نمی دانست فردا چه باید بکند. آنها دوست داشتند تازه واردی را ببینند و کسب خبر کنند. با آنها ناهار خوردیم. با وجودیکه استخر هایی در شهر بود ولی همه تخریب شده بودند. خواستیم به کنار آبها برویم و کمی آب تنی کنیم. و در دیگر سوی آن که نیروهای عراقی مستقر بودند را ببینیم. مدت کوتاهی موافقت کردند، ولی از شنا کردن عذر خواهی شد که ممکن است این دیوانه ها تحریک شوند و از روی ترس آتشباری را شروع کنند. پس مصلحت نیست که در کنار آب تجمع یا بداخل آن برویم. ظاهرا شب هنگام شهر آبادان را ترک کردیم و بدیار خود رهسپار شدیم.
این بود خلاصه ای از سفر و دیدار با رزمندگان که ممکن است و حتما هم همین جور است کم و کاستی هایی که ناشی از گذشت زمان و فراموشی است در آن رخ داده باشد یا اشتباهی صورت گرفته باشد که خوانندگان مرا عفو خواهند کرد.
فصل پنجم:
خرداد ماه ۱۳67- اعزام به اهواز- قرارگاه جهاد سازندگی نجف آباد- مأموریت برگزاری امتحانات رزمندگان(هنرجویان هنرستانهای شریعتی، پارسا ، طالقانی و هنرستانهای حرفهای)
در اوج جنگ ایران و عراق بین سالهای 65 و 66 و 67 که مسئولیت هنرستان صنعتی دکتر شریعتی نجف آباد را عهدهدار بودم، روزی دعوتنامهای از آموزش و پرورش به مسئولیت (آقای کمالی) به دستم رسید، آنها دعوت کرده بودند تا در مورد هنرجویان رزمنده بسیج و جهاد سازندگی در جبهههای جنگ و تکلیف برگزاری امتحانات و برگزاری کلاسهای جبرانی آنها پس از بازگشتها و رفت و آمدهای پی در پی آنها به جبههها تصمیمگیری کنیم. مسئولین دیگر هنرستانهای فوق الذکر و برخی از مسئولین دوایر اداره در این جلسه حضور داشتند، رئیس آموزش و پرورش ابتداء در خصوص ایجاد هنرستانی به منظور بیان شده فوق سخنانی ایراد کردند، سپس هر یک از حاضران پیرامون مسائل مربوط به آن سخن گفتند در نهایت مقرر گردید که یک واحد هنرستانی با نام مجتمع رزمندگان فنی و حرفهای به نام (مجتمع رزمندگان امام صادق (ع))، در نوبت دوم هنرستان شریعتی (عصرها) دایر گردد و مسئولیت آن را نیز به عهده اینجانب گذاشتند و ابلاغی صادر کردند. لذا مقرر گردید که رزمندگان بازگشته از جبهه یا در جبهه را در آن ثبت نام کرده و از دبیران مجرب دعوت به همکاری در آن نمایم تا رزمندگان بتوانند کم و کاستی های درسی خود را در آن برطرف نمایند و عقب افتادگی آنها جبران شود. در آن زمان رزمندگان برابر دستورالعملهای وزارتی میتوانستند با در دست داشتن فرمهای اعزام به جبهه در چند نوبت (خرداد، شهریور، آذر و اسفند ماه) در این مجتمع ثبت نام شوند. بدین صورت بود که این مجتمع شکل گرفت. همزمان با آن مجتمع رزمندگان دیگری که از دانش آموزان رزمنده غیر هنرستانی در رشتههای (ریاضی فیزیک، تجربی و علوم انسانی) در محل دیگری تشکیل گردید که به نام (مجتمع رزمندگان…) مسئولیت آن را به عهده آقای محمود گلیزاده سپردند. بدین ترتیب این دو مجتمع فعالیت خود را آغاز کردند. کلاسهای جبرانی در هنرستان شریعتی از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۹ شب شروع گردید. این دو مجتمع فعالیت گستردهای را برای همه دانش آموزان و هنرجویان آغاز کردند که تا پایان جنگ و حتی مدتی بعد از آن نیز ادامه یافتند.
1. اعزام به جبهه اهواز برای اخذ امتحانات خرداد ماه( 1367)
در بهار سال 1367 مقرر گردید که برای اخذ امتحانات پایان سال مسئولین دو مجتمع به اهواز که بیشترین رزمندگان در آن حوالی فعال بودند به آن سامان بروند. ابتداء آقای محمودگلیزاده یکی دو ماه اعزام شدند و نسبت به اخذ امتحانات دانش آموزان اقدام کردند، سپس نوبت به من رسید که از خرداد ماه برای اخذ امتحانات هنرجویان اعزام شوم.
در یکی از روزهای اوایل خرداد ماه پس از تماس با مسئول تعمیر گاه و مرکز پشتیبانی جهاد سازندگی نجف آباد در کارخانه لوله سازی اهواز (آقای حسینعلی منتظری) تماس گرفتم و به اهواز رفتم. مقر جهاد سازندگی در کنار جاده اهواز خرمشهر و قسمتی حدود 7۰۰۰ متر مربع از کارخانه لوله سازی اهواز بود که چند کارگاه برای تعمیر ماشین آلات، سالن اجتماعات و نماز، خوابگاه، انبار و سایرتاسیسات لازم را در آنجا قبلاً ساخته بودند و تعدادی از رزمندگان و تعمیر کاران که حدود ۱۰۰ نفر میشدند در آن مشغول فعالیت برای جهادگران بودند و از آنجا کسانی را که در جبهههای خرمشهر و به کار راهسازی، سنگرسازی و سایر اقدامات فعال بودند پشتیبانی میکردند. مسئولیت این قرارگاه و تعمیرگاه به عهده آقای حسینعلی منتظری و معاونت آقای جعفرکاظمی و دیگران گذاشته بودند. پس از ورود به اهواز یک راست به قرارگاه رفته و خود را معرفی کردم. اول صبح بود. پس از صرف صبحانه مرا نزد مسئول تدارکات فرستادند، او یک دست لباس کار، یک پلاک مشخصات، یک کارت تردد به جبههها که به نام شخص دیگری بود و من باید خود را با نام او معرفی میکردم و یک دستگاه تویوتا به من دادند، سپس کلید دو اتاق را در طبقه دوم ساختمانی که طبقه اول آن سالن اجتماعات و آشپزخانه و ناهارخوری بود و طبقه دوم آن دو سه اتاق به اضافه سالن خوابگاه رزمندگان بود را در اختیارم قرار دادند. دو اتاق که یکی محل خوابگاه و دیگری لوازم چاپ و تکثیر و اوراق امتحانی و غیره بود به من واگذار گردید که از قبل تدارک دیده شده بود.
شروع برنامه کار من:
از این پس کار روزانه من به این ترتیب شروع میگردید: هر روز صبح پس از صرف صبحانه تعدادی از هنرجویان حاضر در آنجا از تمام رشتهها را که برنامه درسی به آنها داده بودیم از مقر جهاد سوار اتومبیل کرده و به سوی محل امتحانات که دانشگاه چمران بود حرکت میکردیم. در بین راه در دو سه ایستگاه تعداد دیگری از دانشآموزان را که آنها هم امتحان داشتند و جزء بسیجیان بودند سوار کرده به دانشگاه میبردم در آنجا به سالن نیمه سازی که برای امتحانات در نظر گرفته شده میرفتیم و برابر لیست و درس امتحانی از حاضرین پس از توزیع سؤالات، امتحان گرفته اوراق آنها را جمع آوری و تفکیک کرده به همراه لیست آنها تحویل دبیران نجف آبادی که در آنجا بودند میدادم. این کار حدود یک ماه به طور منظم ادامه داشت. دبیران پس از تصحیح اوراق و ثبت نمرات برگهها و لیستها را تحویل میدادند. این کار تا ظهر ادامه داشت، سپس هنرجویان را سوار ماشین کرده و عدهای را در ایستگاههای مختلف پیاده و مابقی را به مقر جهاد میبردم.
پس از صرف ناهار و کمی استراحت کار بعدازظهر من در موارد مختلفی شروع میشد. دو نفر از تعمیرکاران پیش من به سواد آموزی می پرداختند. بعد از آن تعدادی از هنرجویان فنی برای رفع اشکال درسی و امتحان روز بعد را تعلیم میدادم و کمک میکردم و درآخر به کارگاه تراشکاری رفته و کارهای تعمیراتی از جمله تراشیدن کاسه چرخهای ماشینها را برای آماده سازی لنت ترمز و بعضی فعالیتهای دیگر آغاز میکردم تا هنگام مغرب فرا می رسید. پس از اذان مغرب به نماز خواندن و گفتگو با سایرین پرداخته، سپس به صرف شام پرداخته به اتاق خود بر می گشتم و به آماده سازی سؤالات برای فردا و قدری مطالعه میپرداختم. این فعالیتها حدود یک ماه ادامه داشت.
فعالیت نیروهای پشتیبانی و مهندسی جهاد:
پس از اتمام امتحانات عمدتاً به کارهای متفرقه میپرداختم و حرص و جوش خوردن از بیتوجهی هنرجویان هنرستانی کم سن و سالی که جزء نیروهای پشتیبانی و مهندسی جهاد بودند که بیشتر کارشان کارکردن بر روی ماشینهای سنگین مانند: لودر، کمپرسی، بلدوزر، آبپاش، غلطک، گریدر و… بود. این هنرجویان با مختصر آموزش کار افراد متخصص و کشته کاری را به خود اختصاص داده بودند. اواخر دوران جنگ بود. عموماً جهت سنگرسازی و زدن خاکریز افراد متخصص نجف آبادی چند بار داوطلبانه به جبهه آمده بودند و دیگر کسی نبود که شرکت نکرده باشد. لذا از این افراد استفاده میشد. مسئولین ماشین آلات را با خیال راحت در اختیار این نوجوانان پر شور و بیباک قرار میدادند. ماشین آلات نو و گران قیمت، جثه آنها وتوان بدنیشان آنقدر نبود که بتوانند از عهده کارهای سنگین برآیند. مثلاً هنرجوی کم سن و سالی با جثه ای کوچک راننده یک دستگاه کمپرسی مایلر بود، او دو پشتی روی صندلی کامیون قرار داده بود تا بتواند جلوی کامیون را ببیند و سه تکه تخته هم روی پدال گاز، ترمز و کلاچ با سیم مفتولی بسته بود که پاهایش به آنها برسد. یک هنرجوی دیگر حاجی آبادی بود که پسر بسیار خوب و اهل حالی بود و بین بچههای مهندسی مشهور بود که در طول فعالیت خود سه چهار تا بلدوزر و لودر و کمپرسی را چپ کرده است. که البته کار چپ کردن بلدوزر فوق العاده مشکل بود، از یکی دیگر گفتگو می شد که روزی هنگامی که گلولهای به اتاق نشیمن راننده لودرافتاده بود و آن را آتش زده بود اقدام به ریختن چند بیل گِل و خاک بر روی آن کرده بود و سپس آنرا در هوای شرجی و نمناک خوزستان رها کرده و مدتی از آن گذشته بود، تا اینکه یک راننده نجف آبادی که داوطلبانه به آنها پیوسته بود لودر را دیده بود. او دو سه روزی را به برداشتن گل و خاک از روی ماشین وقت صرف کرده بود و تأسف میخورد از اینکه قطعاتی از لودر زیر گلها پوسیده و حرص میخورد که چرا بیت المال را اینطور با بیتوجهی از بین برده و خسارت زیادی به آن وارد کرده بودند. من هم پس از فراغت از کارهای روزمره از ریخت و پاشها و بیبند و باریهایی که توسط هنرجویان به عمل میآمد آزرده بودم و همیشه با خود میگفتم ای کاش جنگ تمام میشد. خواننده نباید این مطالب را حمل بر بیارزش کردن فداکاری آنها کند که با شهامت تمام جانشان را کف دست گذاشتهاند که به آنها سنگرسازان بیسنگر میگفتند؛ بلکه این بیانضباطی در اواخر جنگ به حد اعلای خود رسیده بود و در همه زمینهها نماد عینی پیدا کرده بود، کار گروه مهندسی به این شکل بود که عصرگاهان به جبهه خرمشهر میرفتند و تمام طول شب را در تاریکی مطلق به کار سنگرسازی و راهسازی، زدن خاکریز و ساخت جاده میپرداختند و با روشن شدن هوا، ماشینهای خود را پشت خاکریزها پنهان کرده به مقر خود در اهواز برمیگشتند، عموماً خسته و کوفته بعضی نیز در محلی که در نزدیک خرمشهر بود و در میان دریائی از آب ایجاد شده بود و به آن مقر حجتی می گفتند می رفتند و روز را در آنجا در سنگرهای گرم و نامطلوب در روی خاکهای مرطوب با پشههای زیاد، حشرات موذی، مار و عقرب و موشهای دشت خوزستان که کمتر از یک بچه گربه نبودند همنشین می شدند. حقیقتاً وقتی آدم یاد آن روزها و مشکلات می افتد به عزم و اراده و دلاوری آنها آفرین میگوید. یک مورد از آنها را که برایم تعریف کردند نقل می کنم که نشان دهنده عزم و اراده و بیباکی آنها بود. یکی از رانندگان لودر، (شهید جعفر سلمانزاده) پسر دلیر و شجاعی در یکی از شبها در جبهه خرمشهر تمام شب را مشغول فعالیت بوده و صبحگاهان لودر خود را در محلی پشت خاکریز پارک کرده و داخل بیل لودر دراز میکشد و به خواب میرود که ناگهان گلولهای در نزدیکی آن فرود آمده و بدن و قامت چون سرو او را به دو نیم میکند که نقل این مطلب، مو را بر بدن انسان راست میکند، وقتی با خواهر ایشان گفتگو کردم او با چشمانی اشکبار واقعه را تعریف کرد که: سر و صورت و دیگر اعضای بدن برادرم سالم بود امّا از کمر به دو نیم شده بود. آنها روزها را به استراحت میپرداختند و مجدداً شب هنگام عازم محل کار خود میشدند. من که در کنار آنها در مقر جهاد در اهواز بودم، بعدازظهرها کمی استراحت میکردم. این هنرجویان صبح تا ظهر را خوابیده بودند و اکنون سرحال بودند؛ لذا شیطنتهای خود را آغاز میکردند. چفیههایی که همراه داشتند و به سر و گردن خود میبستند را خیس کرده و یک گوشه آن را گرفته محکم بالا برده و مانند شلاق رها میکردند که صدای ناهنجاری میداد و هر که را که در خواب بود بیدار میکرد. چند روزی این وضع را تحمل کردم امّا روزی چنان از خواب پریدم و عصبانی شدم که نتوانستم تحمل کنم به نزد دو سه نفر از آنها که اتفاقاً از هنرجویان هنرستان خودمان هم بودند نزدیک شدم و به هر کدام یک پشت گردنی زدم و مقداری دعوا کردم که آخه این چه کاریه که میکنید. مسئله خاتمه یافت و دیگر کمتر این کار را انجام میدادند. عصر همان روز به دفتر آقای منتظری مسئول قرارگاه رفتم، کنار او نشستم، او روی موکتی که در دفتر داشت می نشست و میز کوچکی را در جلوی خود قرار میداد و به رتق و فتق امور میپرداخت، مقداری گفتگو کردیم، سپس پرسید آقای خلیلی شنیده ام دو سه تا از بچهها را تنبیه کردهای، واقعه را تعریف کردم آقای منتظری قدری فکر کرد و گفت: « فلانی حق با شماست اما من هم مشکل بزرگی دارم، دیگه در نجف آباد راننده ماشین سنگین راهسازی نداریم که یکی دو بار به جبهه نیامده باشد. دیگه کسی که کمکمان کند نیست و ناچاریم از این دانشآموزان استفاده کنیم که مشکلات فراوانی دارند. جوانند و جاهل، کم سن و سال و کم تخصص باید آنها را تحمل کنیم و از آنها استفاده کنیم. ماشین آلات گران قیمت وکمبود لوازم یدکی، فشار جنگ و نیاز به فعالیتهای مهندسی در جبهه باعث شده که بعضی رفتار آنها را تحمل کنیم و چشم بر روی هم بگذاریم. شما هم لطف کنید تحمل کنید خلاصه بگم، اگر اینها بروند بدون رودربایستی دیگر کسی نیست که ما را یاری دهد ای کاش جنگ تموم بشه».
کار در کارگاه و جمع آوری لوازم یدکی:
در ضمن کارهای گوناگون به کارگاههای مختلف قرارگاه سر میزدم. کارگاه مکانیک سنگین و سبک، تراشکاری، باطری سازی، تعویض و پنچرگیری چرخها، تعویض روغن، زیروبند ساز و… امّا با کمال تأسف در بعضی از کارگاهها قطعات یدکی نو و نیمه مستعمل قابل استفاده روی هم ریخته بودند، پرسیدم چرا اینها را به جای مناسبی نمیبرید، میگفتند کسی توجهی نمیکند، انباردار هم تحویل نمیگیرد. آنها هم از این وضع ناراحت بودند. لوازمی از قبیل بوقهای سالم، گران قیمت ماشینها، لاستیکهای نو و نیمه مستعمل، باطری، دینام و خصوصاً تعدادی الکترو موتور بزرگ و کوچک گران قیمت که از تخریب سنگرهای فتح شده دشمن به این مقر آورده و در روی زمین بی سرپوش در آن هوای مرطوب روی هم ریخته بودند، وضع نگران کنندهای بود، خلاصه با آقای جعفرکاظمی و دیگران صحبت کردم آنها هم نگرانی داشتند. پس به کمک چند نفر هنرجو لوازم یدکی و الکترو موتورها و سایر اقلام را جمع آوری و تفکیک و به انبار مرکزی بردیم امّا انباردار از تحویل گرفتن خودداری میکرد، که با التماس و کمی زور، مقداری از آنها را در جای مناسب قرار دادیم و میلیونها تومان از اموال بیت المال را از خطر نابودی نجات دادیم.
تحویل غذای روزمره:
در آشپزخانه مقر فردی به نام حاج غلامعلی بود که در نجف آباد مغازه ابزار و لوازم فروشی داشت. او مرد جالبی بود. روزها ساعت ۹ صبح کاروانی از سه فرقان بنایی راه میانداخت و از ابتداء تا انتهای تعمیرگاه حرکت میکرد، یک فرقان مخصوص قاشق و کاسه بود، در یکی یک قابلمه بزرگ دوغ و خیار درست کرده بود و سومی مخصوص نان خشک بود. به کارگاههای مختلف سر میزد و به همه رزمندگان دوغ و خیار و نان میداد. به قدری در آن هوای داغ خرداد و تیر این دوغ و خیار میچسبید که کسی پیدا نمیشد که به خوردن آن رغبت نکند. یکی از کارهای او این بود و توزیع غذای صبح و ظهر و عصر را نیز عهدهدار بود. برای گرفتن غذا، کاغذی با آمار حاضرین از مدیر قرارگاه میگرفت و شخصی را برای آوردن آن از آشپزخانه مرکزی روانه میکرد. پس از صرف غذای ظهر مقدار زیادی برنج، خورشت، نان، میوه یا سالاد و ماست اضافه میآمد؛ لذا آنها را جمع کرده و در انتهای مقر میبردند و روی زبالهها میریختند تا خوراک سگ و گربهها شود. روزی به او گفتم این کار اسراف است یک فکری بکن، با هم نشستیم و صحبت آغاز شد، گفت فلانی قبلاً یک داوطلب داشتیم که الان منقضی شده و رفته با من در آشپزخانه همکاری میکرد، روزها بعد از ناهار، مازاد غذای و سایر خوردنیها را با ماشین به روستایی در همین نزدیکیها میبرد و به عربهای کپر نشین بدو میداد، امّا او رفته و کسی هم نیست. گفتم اگر آدرس بدی من میبرم. او با پرس و جو گفت: روستایی در دو سه کیلومتری جاده فرعی منشعب شده از جاده اهواز خرمشهر هست که ساکنان فقیری دارد. شما غذاها را از مقر ببر و در جاده اصلی سه ، چهارکیلومتر که رفتی تابلو روستای مواشیه را میبینی از آنجا هم دو سه کیلومتر جاده خاکی است حرکت کن تا به روستا برسی بعد غذا را بین آنها تقسیم کن. خوشحال شدم پس از صرف غذا، ته مانده غذاها را جمع کرده به انضمام سایر خوراکیها در دو سه دیگ قرار دادم و از مقر حرکت کردم تا به تابلوی روستای مواشیه رسیدم به سمت راست پیچیدم و پس از طی مسافتی روستایی را دیدم در میان دشت که تعداد کمی درختان خرما و غیره داشت با خانههای گلی و از نی ساخته شده و کوتاه و بیقواره با کوچههایی که یک جوی باریک از وسط آنها عبور میکرد و داخل آن آب و فاضلاب بود. به روستای مواشیه رسیده بودم. حالا فکر میکردم چه کنم. امّا ناگهان دو دختر بچه را دیدم که با دیدن ماشین با انگشتان خود جلوی سوراخ بینی خود را بستند و شروع به کِل کشیدن کردند. آنها به سرعت به داخل خانههای خود رفتند و بلافاصله هر کدام یک دیگچه آلومینیومی برداشته به سمت ماشین آمدند. بدون سؤال و جوابی بالا رفتند و هر کدام مقداری برنج در قابلمهها ریخته مقداری خورشت و سایر خوراکیها را هم روی آن گذاشتند و قابلمه را روی سرشان قرار دادند و به سوی منزل رفتند. طولی نکشید که حدود ۱۰ تا ۱۲ نفر به همین شکل به ماشین هجوم آوردند و تمام غذاها را با خود بردند. خیلی خوشحال شدم و برگشتم، این کار را چند روزی شاید تا پایان مأموریت با کمال میل و شادمانی انجام می دادم. بعضی روزها تعداد دختر ها آنقدرزیاد بود که میترسیدم به ماشین آسیب بزنند، لذا قابلمهها را از ماشین روی کوچه میگذاشتم تا آنها را تخلیه کنند. در همین گیر و دار مردان عرب قد بلند با چفیه و عقال و تسبیحهای بلند از خانهای به خانه دیگر میرفتند، من که با عربها زندگی کرده ام به خوبی میدانم مردانشان اهل کار نیستند، هر کدام دو تا سه زن دارند. زنها کار رسیدگی به خانه و دام و طیور را عهده دارند و مردها از صبح تا شب دور هم مینشینند و گفتگو میکنند. آنها از کنار ماشین رد میشدند و بیتوجه به همه مسائل فقط گاهی نگاهی میانداختند و مرحبایی میگفتند. این رسم در بین اعراب بدو هنوز در کشورهای عراق، عربستان، سوریه، اردن و مناطق عرب نشین اطراف ایران پابرجاست.
مشاغل متفرقه دیگری که به عهده من گذاشتند:؟!
روزی حدود ساعت ۹ صبح بود که حاج حسینعلی مسئول پایگاه با بلندگو مرا صدا زد، پیش ایشان رفتم، گفت: آقای خلیلی یک مأموریت برات دارم، میتونی انجام بدی؟ گفتم: بله حاج آقا. او ادامه داد که مسئول جهاد سازندگی کرمانشاه، مقر مربوط به نجف آبادیهای فعال در آن منطقه درخواست یک آمبولانس برای بردن جنازه یک شهید از جبههای در عراق به نجف آباد که دیشب شهید شده کرده است.(شهید غلامرضا معینی) شما باید آمبولانس را برداشته و به کرمانشاه بروید، گفتم حاضرم مشکلی نیست، گفت خب این سوئیچ را بگیر و برو پیش (آقای صفری) بگو آمبولانس را شست و شو دهد و آن را آماده کن، بنزین و روغن را کنترل و حرکت کن. کلید را گرفتم و به محوطهای پشت ساختمانهای مقر رفتم. در آنجا اتاقکی بود که جایگاه آقای صفری بود، به آن مرحوم که اسم کوچکش را نمیدانستم مراجعه کردم. او درکنار اتاق در مقابل حوضچه ای نشسته بود و چای و قلیانش هم آماده بود، گفتم: آقای منتظری گفته آمبولانس را آماده کن، بعد پرسیدم نام شما چیست؟ گفت: من(لشگرعلی آباد هستم) گفتم چه جور لشگری؟ گفت من هم آدم لَشی هستم و هم گَر(کچل)، بچه ها به من لشکر علی آباد میگویند. مرد شوخ طبعی بود، یک چایی ریخت خوردم و آمبولانس را از گاراژ خارج کردم، آن را شست و شو داد، رفتم بنزین زدم و آماده شدم. آقای صفری شغلش شستن پتو و ملافهها بود و شبها هم در آن اتاقک میخوابید، مرد باصفایی بود چند سالی است که مرحوم شده. روحش شاد. به دفتر آقای منتظری آمدم نامهای را به من داد و گفت به مقر جهادسازندگی نجف آباد در کرمانشاه میروی و این نامه را تحویل آقای صدری مسئول آنجا میدهی او شما را راهنمائی می کند. گفتم میتونم کسی را هم همراه ببرم؟ گفت مسئلهای نیست. من آقای شریعتی دبیر آموزش و پرورش که در آن مقر فعالیت میکرد را صدا زدم و با هم همراه شدیم. ضمنا آقای شریعتی قبلاً در نجف آباد مینی بوس داشت و راننده خوبی بود به اتفاق راه افتادیم و از اهواز به سوی پل دختر حرکت کردیم تا به جادهای که به سمت کرمانشاه میرفت رسیدیم. جاده ناامن بود و باید احتیاط میکردیم، در ابتدای راه، سه نفر زن و دو دختر کُرد کنار جاده ایستاده بودند، دست نگه داشتند و گفتند : برادران ما را به سه راه اسلام آباد ببرید.
آقای شریعتی گفت سوارشان نکنیم ممکن است مشکلی پیش آید، گفتم اتفاقاً اگر آنها با ما باشند امنیتی را برای خودمان درست کرده ایم، قبول کرد پیاده شدیم و به زنها گفتیم کف آمبولانس کمی خون خشک هست، گفتند عیب ندارد کسی از این جاده نمیرود سوار میشیم. خلاصه سوار شدند و با احتیاط حرکت کردیم تا به سه راه اسلام آباد کرمانشاه رسیدیم، آنجا پیاده شدند و کلی دعا کردند و تشکر فراوان. از آنجا به سمت راست به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. بعدازظهری بود که به مقر جهاد در کرمانشاه وارد شدیم و یک راست سراغ آقای صدری رفتیم. نامه را تحویل دادیم و قدری خوش و بش کردیم. ناهار برایمان آوردند.آقای صدری گفت: در اتاق من استراحت کنید. تا غروب آفتاب کمی خوابیدیم و سپس بلند شدیم. گفت ماشین را بنزین کنید و کارت تردد به ما داد و یک قبضه اسلحه با دو خشاب فشنگ به من و گویا به آقای شریعتی هم یک قبضه اسلحه داد. مدتی توجیهمان کرد گفت:
تا نزدیک مرز میروید، پس از خروج از کشور وارد عراق میشوید و به شهرکی ( ؟ ) که محل استقرار نیروهای جهاد است میرسید، چون شب است حتماً با چراغ خاموش حرکت کنید و از همه نظر مواظب خودتان باشید. حرکت کردیم چند کیلومتر که به مرز داشتیم دو سه کمپرسی مایلر از روبروی ما میآمدند، برایمان چراغ زدند و بوق، توجهی نکردیم سپس آخرین کمپرسی به ما رسید و چراغهای متعددی زد و بوق. آقای شریعتی گفت بایستیم ببینیم چی میگند. با ترس و احتیاط ایستادیم که آنها هم جلوتر ایستادند. حالا شب شده بود و تاریک آماده شدیم که راننده کمپرسی پیاده شد و به سمت ما آمد، آنها آمبولانس را که متعلق به نجف آباد بود میشناختند. راننده نزد ما آمد، او را دیده بودم امّا اسمش را یادم نیست. پرسید کجا میروید؟ گفتیم برای آوردن جنازه شهیدی (غلامرضا معینی) میرویم، گفت برگردید که وضع خیلی وخیم است زود باشید. خطر در کمین است، به ما اطلاع داده اند که خاک عراق را ترک کنیم وگرنه امشب همتان بمباران شیمیایی میشوید. ما هم نیروها و قسمتی از تجهیزات را سوار کامیونها کرده و به کرمانشاه میرویم. جنازه هم داخل کامیون است، اصرار کردند که حتماً برگردید واِلا ممکن است بمباران شوید. برگشتیم و همراه آنها به کرمانشاه و مقر جهاد وارد شدیم، سه نفراز کامیون پیاده شدند، یکی از آنها را شناختم مرحوم استاد فتح الله شمسی همسایهمان بود، سپس داخل کامیون مقدار زیادی لوازم بود به اضافه یک کیسه پلاستیکی، چهار گوشه کیسه را همگی گرفتیم و پایین آورده آن را باز کردیم. چه دیدیم؟!!! جنازه جوانی بدون سر، صحنه غم انگیز و ناگواری بود، گفتم پس سر شهید کو مرا به جلوی کامیون بردند، سر آن جوان عزیز متلاشی شده بود. مقدار زیادی مو و گوشت و خون روی کاپوت و شیشه جلوی ماشین بود. گفت این سر شهید است. حالم به هم خورد و نزدیک بود غش کنم به هر صورت قدری نشستم، سپس کیسه پلاستیک را جمع کرده داخل آمبولانس قرار دادیم و به سمت معراج شهدا حرکت کردیم. به آنجا رسیده جنازه را تحویل آقای حاج عباس حسناتی مسئول معراج شهدا دادیم، گفتند فردا صبح ساعت ۹ بیایید جنازه کفن شده و آماده است ببرید. به مقر جهاد برگشتم همه شب را در محوطه قدم میزدم خواب به چشمم نیامد. صبح شد، آمبولانس را برداشته به معراج شهدا رفتم و پس از معطلی زیادی جنازه را تحویل گرفتم و به مقر جهاد آمدم با آقای صدری خداحافظی کردم و اسلحه را تحویل دادم و به آقای شریعتی گفتم من نمیتوانم رانندگی کنم این سوئیچ و این آمبولانس تحویل شما. بروید نجف آباد، من هم به اهواز برمیگردم، آقای شریعتی با دو نفر جهادگرکه میخواستند به نجف آباد بروند حرکت کردند. من ساکم را برداشتم و تاکسی گرفتم و به میدانی که دفاتر مسافربری بود رفتم چند تا گاراژ را پا زدم ولی بلیط برای اهواز نداشتند. وضع خیلی ناهنجار بود، نهایتاً پرسیدم چطور میتونم به اهواز بروم، گفتند ناچاری بروی سه راه اسلام آباد و آنجا اگر ماشین عبوری پیدا کردی به پل دختر بروی و از آنجا به اهواز، به سه راه اسلام آباد رفتم تا ظهر آن روز در آنجا بودم. ماشینی عبور نمیکرد یا اینکه کسی را سوار نمیکردند، نهایتاً مینی بوسی رسید و با التماس و درخواست سوار شدم و به پل دختر رفتم. در آنجا گرسنه و تشنه به رستورانی رفتم و غذا خوردم و سپس سوار اتوبوسی که به سمت اهواز میرفت شدم و حدود مغرب به اهواز رسیده راهی مقر جهاد شدم. یکراست نزد آقای منتظری رفتم و واقعه را تعریف کردم. دو روز بعد آقای شریعتی که جنازه را به نجف آباد برده بود به مقر وارد شد.
مأموریتی دیگر:
اواخر جنگ بود در تیر ماه و هر شب واقعهای پیش میآمد. صدام مرز و قرارگاهها را بمباران میکرد و نیروها به سمت ایران میآمدند. او همه شب رزمندگان را تهدید به بمباران شیمیائی میکرد، گویا اعلامیه هم از طریق هوا به پایین میریخت و میگفت خاک عراق را ترک کنید و تهدید که اگر مناطق تخلیه نشوند بمباران شیمیایی خواهید شد.
یک روز بعدازظهر بود که آقای منتظری مرا احضار کرد به دفترش رفتم، گفت آقای خلیلی کار مهمی با شما دارم، گفتم بفرمایید، گفت باید به جبهه نزدیک خرمشهر بروید و تعدادی ازهنرجویان نیروهای پشتیبانی و مهندسی را که در آنجا هستند در مقر (شهید حجتی) هر طور که میتوانی به اینجا بیاوری، کسی آنجا نماند جز دو سه نفر نگهبان، شما زورتان به دانش آموزان میرسه، آخه تعدادی از آنها شبها را همان جا میمانند ولی به حرف شما گوش میدهند، نباید کسی آنجا بماند؛ البته نگفت که قرار است امشب به آن مناطق تعرض شیمیایی شود، ولی من متوجه اوضاع وخیم بودم. نامه ای محرمانه در بسته را به من داد. سریعاً ماشین را آماده کرده و در هوای گرم و سوزان راهی خرمشهر شدم، به حوالی خرمشهر رسیدم بیابانی مملو از آب که صدام به آنجا سرازیر کرده بود تا جلوی هجوم ایرانیان را بگیرد، نزدیک شلمچه بود آدرس مقر را نمیدانستم، ایشان گفتند یکراست به طرف خرمشهر میروی تا در محلی که سمت راست جاده یک نفربر سوخته وجود دارد، روبروی آن مقر شهید حجتی است و علامت دیگر اینکه مرمی یک راکت عمل نکرده در گل و لای فرو رفته و بدنه آن بیرون از آب است، این آدرسی بود که به من دادند. حرکت کردم تا به محل رسیدم. وارد مقر شدم نگهبان نامه را گرفت و اجازه ورود داد. محلی بود که اطراف آن خاکریزهای بلندی زده شده بود و دور تا دور آن جایگاههایی برای پارک ماشین آلات ایجاد کرده بودند. چند کانتینر و اتاق نیز در آنجا بود. به دفتر مسئول مقر رفتم، رئیس آنجا از من استقبال کرد، او مرا شناخت امّا من او را نشناختم. پس از احوالپرسی گفت امشب باید این دانش آموزان را با خود به اهواز ببری، کسی اینجا نماند. دانش آموزان را از گوشه و کنار صدا زدند و جمع کردند و گفتند لوازم خود را بردارید و سوار ماشین بشوید، آنها امتناع میکردند و میگفتند ما میمانیم و نمیترسیم، من هم وارد معرکه شدم و با صمیمیت و زور و تهدید به کمک مسئول مقر آنها را به زور سوار ماشین کردیم، «یکی از هنرجویان یواشکی امّا جوری که من بفهمم به طعنه گفت اینجا هم هنرستان شریعتی شده، ما از دست اینها فرار میکنیم ولی باز هم ولمان نمی کنند» گفتم آره!!! امّا صحبت جانتان در میان است باید اطاعت کنید. خلاصه با اکراه سوار شدند با هزار دلهره و ترس از افتادنشان از پشت وانت، امّا آنها اصلاً باکیشان نبود، بین ترس و احتیاط فرق نمیگذاشتند، بیخیال بودند حدود ۲۰ نفر سوار شدند، با سرعت کم و نگاه به آینهها تا اهواز آمدیم. غروب آفتاب بود که آنها را در مقر پیاده و تحویل آقای منتظری دادم. شب تا صبح صدای غرش هواپیما و تانک و توپ ادامه داشت، امّا بچهها از معرکه بمباران شیمیایی شدن نجات یافته بودند.
بیمارستان و مجروحین شیمیائی:
روز بعد بود که به اتفاق دو سه نفر دیگر به یکی از بیمارستانهای اهواز رفتبم، نام بیمارستان در نظرم نیست به آنجا رفتیم تا به مجروحین شیمیایی شب گذشته که یکی پس از دیگری به آنجا آورده میشدند کمک کنیم، وظیفه ما حمل آنها به داخل بیمارستان و قرار دادن در روی تخت خوابهایی در یک سالن بود. سالن تاریک بود و روی هر کدام از مجروحین یک پتوی ضخیم کشیده بودند، همه از نیروهای ارتش بودند و بمباران شیمیایی شده بودند، از نور گریزان بودند، حال عادی نداشتند، غوغایی بود، بعضی تخت را رها کرده به اطراف فرار میکردند، بد و بیراه میگفتند، مجنون شده بودند، به سختی آنها را به تخت برمیگرداندیم، ولوله عجیبی بود. پزشکان به کار درمان مشغول بودند، کم کم کارمان تمام شد و بیمارستان را ترک کردیم.
یک خاطره دیگر:
این خاطره به قبل از این زمان برمیگردد به خرداد ماه، در بحبوحه امتحانات در اتاق خود مشغول کارهای امتحانات بودم که وصف آن گذشت. پیرمردی کوتاه قد، درشت اندام با عینک ذره بینی وارد شد. سلام کردم نزدیک من آمد. او را برانداز کردم، شناختم آقای نورمحمدی (پیچان) مردی بود که در نزدیکی خانه پدرم مغازه نانوایی داشت، از معاودین عراقی بود که سالها پیش از عراق توسط صدام اخراج شده بود. مردی متدین با سن و سال بالا پرسیدم: شما آقای نورمحمدی هستید؟ گفتند از کجا میشناسید، آشنایی دادم، شناخت و درد و دلش باز شد، نشست و گفت برای اقامه نماز و ارشاد بچهها از نجف آباد آمده ام. میشه مرا در اتاق خودت جا بدی؟حوصله ماندن در اتاق بچهها را ندارم، گفتم اینجا اتاق امتحانات است امّا شکالی ندارد با همدیگر اینجا میتوانیم سر کنیم. دانش آموزان هم حق ورود ندارند، خوشحال شد و از آن موقع همنشین من شد. اذان صبح از خواب بیدار میشد، وضو میگرفت و به طبقه پایین میرفت، دانشآموزان را برای نماز صدا میزدند یکی میآمد، یکی بیدار نمیشد، یکی میرفت توی ماشین مجدداً میخوابید. خلاصه تعدادی نماز صبح را میخواندند. پیرمرد چند تا مسئله میگفت و سپس صبحانه، بعد از آن هم به اتاق میآمد و تا ظهر قرآن میخواند و مطالعه میکرد، باز هنگام ظهر همان کار را از نو شروع میکرد، نماز، مسئله، ناهار و در نهایت برگشت به اتاق و استراحت تا عصرگاهان. شبها پس از نماز و شام با هم مینشستیم و گپ میزدیم، از کار و فعالیت در عراق و صدماتی که دیده بود تعریف میکرد و گلایه های فراوان از روزگار و زندگی کردن در عراق داشت، آخر شب هم میگفت: آقای خلیلی پاشو پاشو، برو وضو بگیر و بیا، بعد میگفت قرآن را بردار و سوره واقعه را بخوان، چون توصیه شده که قبل خواب همه شبها این سوره را بخوانید از عبدالله بن مسعود صحابی بزرگوار پیامبر نقل شده که : پیغمبر خدا به من که عیالوار و دارای چند دختر بودم توصیه فرمودند که برای رفع گرفتاری و افزایش رزق و گشایش کار، هر شب موقع خواب سوره واقعه را قرائت کنم. سپس سوره واقعه را با هم میخواندیم و دراز میکشیدیم. گاهی شبها بلند میشد و نماز شب میخواند. سخت از پلهها بالا و پایین میرفت اگر اشتباه نکنم تنگی نفس آزارش میداد، او بعداً چند سالی در نجف آباد امام جماعت یکی از مساجد خیابان دانش بود، اکنون چند سالی است که به دیار باقی شتافته، خدا رحمتش کند.
رفتار اعراب با زنها:
بعضی اوقات که کاری نبود و فراغت داشتم بعدازظهر دم در مقر جهاد که خیابان نه چندان عریضی بود میرفتم و روی چهارپایهای نشسته روزنامه میخواندم، همه روزه حدود ساعت 5 بعدازظهر زن میانسال لاغر اندام و سیاه سوخته از آفتاب را میدیدم که اسکلتی از یک زن بود. از نخلستان یا صحرا به خانه خود برمیگشت، گاوی لاغر اندام نیز همراه داشت که بقچه علفی را بر پشت او گذاشته و با پاهای برهنه، روی آسفالت داغ ساعت 5 بعدازظهر تیر ماه اهواز که خیلی سخت و مشقت بار بود و تحمل آن برای هر کسی امکان نداشت در هوایی که هرگاه با ماشین رانندگی میکردم پاهایم روی گاز و کلاچ میسوخت، تصورش بکنید پای برهنه روی آسفالت. زنهای اعراب بادیه نشین آن سامان با چه ذلتی دست به گریبان بودند، در حالیکه شوهرانشان در خانه نشسته و سه چهار نفر با هم گفت و گو میکردند و تسبیح میانداختند و زنان متعددی که هر کدام داشتند کارهای روزمره را انجام میدادند. رسم بسیار بدی است که در میان اعراب وجود داشت و هنوز هم ادامه دارد.
افرادی که در آن مقر فعال بودند یا رفت و آمد داشتند که البته چندین برابر این لیست بودند اما نام بسیاری از آنها را فراموش کرده ام:
1. حاج حسینعلی منتظری مسئول مقر۲. آقای جعفرکاظمی معاون3. محمود گلیزاده ۴. حاج غلامعلی….. ۵. آقای نورمحمدی(پیچان) ۶. امامی مکانیک ۷. فتحی انبار دار ۸. مرحوم صفری ۹. آقای عرب ۱۰. آقای شریعتی ۱۱. آقای معینزاده ۱۲. آقای ذاکر که بعداً دکتر ذاکر شد ۱۳. تعداد حدود سی نفر هنرجوی هنرستان ۱۴. دو نفر باطری ساز ۱۵. آقای مصطفی ایزدی نویسنده که مسئول خبر و تبلیغات جنگ رادیو تلویزیون بودند و گه گاهی به مقر جهاد می آمدند.16. مرحوم بیریائی و……
شروع و خاتمه جنگ:
جنگ هشت ساله ایران و عراق که در ادبیات کشور ما جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نامیده می شود. یکی از جنگهای اواخر قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی پس از جنگ دوم جهانی و جنگ ویتنام بود که مدت قریب به 8 سال طول کشید.
ختم کلام:
جنگ در روز 31 شهریور ماه 1359(22 سپتامبر 1980م) با حملات هوائی نیروهای عراق به 10 فرودگاه و یورش نیروهای زمینی در مرز های غربی و جنوب غربی ایران در طول گسترده ای با حملات توپخانه و نیروهای پیاده و زرهی به شهر های ایران از شهر خانقین و مندلی عراق به بستان و سوسنگرد و هویزه ودر جنوب از مرز های خاکی و آبی آبادان و خرمشهر شروع گردید و با تجاوز آشکاری به خاک ایران شروع گردید.
در 29 تیر ماه 1367 ایران با قبول قطعنامه 567 و آتش بس موافقت میکند و در 29 مردار 1367 با حضور نیروهای بین المللی آتش بس در سراسر مرز های ایران و عراق بر قرار شد و نیروهای حافظ صلح تا سه سال از آتش بس از آن در منطقه حضور داشتند.
توضیح:
در پایان باید خاطر نشان کنم که مطالب این یاد نامه: (گزارشی از حضور در جهاد سازندگی و جبهه های جنگ) که از چهل و پنج سال پیش تا پایان جنگ است و اکنون آنها را از ذهن خود بر روی کاغذ آورده ام، که ممکن است بعلت گذشت زمان و فراموشی، بعضی نامها و مکانها و نقل قولها، تواریخ و آمار کم و زیاد و یا تقدم و تاخر داشته باشند که امیدوارم خوانندگان مرا به بزرگواری خود عفو و بخشش نمایند.
نجف آباد – شهریور ماه 1403
فضل اله خلیلی
[1] -ازسایت: پرتال امام خمینی،ذیل ، صدور فرمان تشکیل جهاد سازندگی بطور خلاصه،یاد داشت 443
[2] – دانشنامه آزاد،ذیل واژه وزارت جهاد سازندگی
[3] – سایت پرتال امام خمینی، ذیل: دلایل صدور فرمان تشکیل جهاد سازندگی
[4] – قدسی زاده، پروین، جهاد سازندگی، چاپ شده در فرهنگ نامه نهادهای انقلاب اسلامی-تهران مرکز اسناد انقلاب چاپ اول 1387- ص52
[5] – قدسی زاده، پیشین- ص52
[6] – اداره تنقیح قوانین مجلس- مجموعه قوانین 33/1-36 روزنامه رسمی 16281- 25/10/1379
[7] – مطالب فوق برگرفته از: روابط عمومی جهاد، دستاوردهای 20ساله وزارت جهادسازندگی ص 19- 64- 65-67-73-76 همگی برگرفته از سایت ویکی امام خمینی بصورت خلاصه آورده شده.
[8] – خلاصه ای از سایت مدیریت جهاد کشاورزی شهرستان نجف آباد
[9] – خلاصه ای از سایت اداره امور ایثارگران سازمان جهاد کشاورزی استان اصفهان
[10] -فشرده ای از زندگینامه شهید احمد حجتی، پایگاه جامع فرهنگ و ایثارو شهادت – سایت آپارات (مصاحبه های متعدد با جهاگران)- برگرفتهه از کتاب ستاره های نجف آباد، لیلا کریمیان، نشرستارگان درخشان، اصفهان،1393
[11] -هیار درگویش محلی نجف آباد به کارگر بنائی خطاب می شود.
[12] – اردوال به سنگ های ورق ورق بعضی کوهها گفته مشود.
[13] – سایت خبر گزاری جمهوری اسلامی،ذیل زندگی نامه مهندس محمود حجتی
[14] – شهید سید حسین پزشکی در سال67 در جبهه فاو به خیل شهدا پیوست، چند سال بعد نیز زن و فرزندان و نوه اش در اقدامی که علت آن نامعلوم است در زیر زمین منزل خود را حلق آویز کردند و تلف که کم و کیف آن برای نگارنده مشخص نشد.
[15] – آگیم = دیواره چوبی غربال یا الک را گویند.
[16] – ول در گویش لَری به معنی یار است.
[17] – این قطعه شعر توسط فرامرز پایور آهنگسازی شده و به تک نوازی محمد موسوی و خوانندگی استاد شهرام ناظری اجرا گردیده است.
[18] – یاد و وبینت= بررسی، سرشماری