از حاجی عباس معینی، معروف به عباس حمامی که در گذشته سالها مسئول اداره حمام قدیمی میدان شهر و فردی عارف مسلک و شاعر پیشه بود نقل شده است که:
عصر گاهان روزی از حمام برای انجام کاری بیرون شدم. خارج از حمام و در مرکز شهر (باغ ملی) درویشی ژنده پوش را دیدم که پرسه می زند. به جهت علقه ای که به این جماعت دارم به او نزدیک شدم. با هم سلام و علیکی کردیم. سپس به حمام دعوتش کردم. قدری نشستیم، با چای از او پذیرائی کردم. شب فرا رسید، وقت تعطیلی حمام و رفتن به منزل بود. از درویش سئوال کردم که جائی برای خفتن داری؟ گفت: زمین بستر و آسمان خدا سقف بالای سر من است.
او را به عنوان مهمان به خانه ام دعوت کردم، پذیرفت. به خانه رفتیم و مدتی از شب را به گفتگو نشستیم. از سخنانش بهره گرفتم و از دم گرمش لذت بردم، سپس با هم شام خوردیم. در اتاقی برایش رختخوابی پهن کردم و با او خدا حافظی کردم.
قبل از سحر باتفاق همسرم به قصد باز کردن حمام از خواب بیدار شدم. درویش همچنان خفته بود. بیدارش نکردم. درِخانه رابستم و رفتم، دو سه ساعتی گذشته بود که ناگاه به خود آمدم و با خود گفتم: «به خانه بروم،شاید درویش چیزی از خانه بردارد و برود».
در این اندیشه بودم که ناگاه درویش به داخل حمام آمد، قدری ایستاد و به من ذل زد و با خشم خطاب به من گفت: « درویش از خانه بیرون رفت و چیزی هم با خود نبرد»!! و بلا فاصله عقب گرد کرد و از حمام بیرون رفت.
حیرت زده و ناراحت شدم. برای باز گرداندنش از حمام بیرون آمدم. با کمال ناباوری اثری از او نیافتم، تمام میدان را گشتم ولی پیدایش نکردم. برایم تعجب برانگیز بود که او کجا رفت؟چه شد؟ و چگونه از فکر واندیشه من با خبر گشته بود؟!!
اکنون چند سالی از آن واقعه گذشته است ولی فکر آن رهایم نمی کند و از ذهنم بیرون نمی رود. گهگاه از خود می پرسم که آیا او از مردان خدا بود که گویند از عالم غیب با خبرند؟!! و اگر چنین نیست پس او چگونه ار آنچه در ذهن من خطور کرد مطلع شد؟ و به زبان آورد. و همواره در حرمان و سرگردانی بسر می برم.
نقل از مرحوم: فتح اله معینی ابن مرشد اسداله،
تیر ماه 1403خ -محرم 1446
فضل اله خلیلی – نجف آباد – دیماه 1403